ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک
ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک

١٦٨ ) - تحریرالمطالب (٢)

امیرالمومنین امام على علیه السلام:
گریستن از ترس خدا دل را نورانى مى کند
و از خو گرفتن به گناه مصون مى دارد.
غرر الحکم : ۲۰۱۶


عمادالدین حسین برقعی(عماد خراسانی)

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
حرم و  دیر  یکی ، سبحه  و  پیمانه  یکیست
اینهمه جنگ و جدل حاصل  کوته‌نظری است
گر نظر  پاک کنی  کعبه  و  بتخانه   یکیست 
عماد خراسانی

 
گرچه مستیم و خرابیم ، چو شبهای دگر
باز  کن  ساقی  مجلس سر   مینای  دگر
امشبی  را  که  در آنیم ،  غنیمت شمریم 
شاید ای  جان  نرسیدیم  به   فردای  دگر
عماد خراسانی

 
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس   گردش   پیمانه   اگر  بگـذارد
معتقد گردم و پابند وز حسرت برهم 
حیرت  این  همه  افسانه اگر  بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد
شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
عماد خراسانی

 

ما به درگاه تو با بخت سیاه آمده ایم 
شکر وصد شکر ز بیراهه به راه آمده ایم 
نه پی سیم و زر و ملک و سپاه آمده ایم 
نه پی تخت و نه دنبال کلاه آمده ایم 
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم 
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم عماد خراسانی

 
برخیز تا پناه به میخانه ای بریم 
دست ز عمر شسته به پیمانه ای بریم 
مستانه گر که بر سر ما جام بشکنند
خوش تر که رنج صحبت فرزانه ای بریم 
از چرخ شکوه ،قصه ی بیهوده گفتن است 
دیوانگی است شکوه ای به دیوانه ای بریم 
آن سان شدم ملول که گر وجه می رسد
این پنج روزه خانه به میخانه ای بریم 
آنجا هم ار نشد که شوم ،همتم کجاست 
چون جغد،آشیانه به ویرانه ای بریم عماد خراسانی

 

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار 
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست! عماد خراسانی

 

چون زیر خاک تیره شدم یاد من بکن
هرجا که حلقه دیدی، دستی به گردنی
دانی که آگه است ز حال دل عماد
آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی عماد خراسانی


تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد... عماد خراسانی

 

چندی است تند، می گذریم از کنار هم
ظاهر خموش و سرد و نهان بیقرار هم
رخسار خود به سیلی می سرخ کرده ایم
چون لاله ایم هر دو بدل داغدار هم
او را غرور حسن و مرا طبع سربلند
دیری است وا گذاشته در انتظار هم...
چشم من و تو راز نهان فاش می کند
تا کی نهان کنیم غم آشکار هم
ای کاش آن کسان که بهشت آرزو کنند
عاشق شوند و با مه خود گفتگو کنند... عماد خراسانی

 

گیرم گناه از من و گیرم خطا ز تو
کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم...
دنیا وفا ندارد و ایام اعتبار
عاشق نئیم و رند بخود گر جفا کنیم
فصل بهار میگذرد ای بهار من
باز آ که سوخت طاقت صبر و قرار من عماد خراسانی

 

هر که جز پیمانه با من بست پیمانی، شکست
نیست بیجا گر که می بوسم لب پیمانه را 
با وجود عشق از من عقل می خواهد فقیه
وای بر آنکس که بوسد دست این دیوانه را عماد خراسانی

 

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم 
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم 
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی 
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم 
دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من 
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم 
سرپر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان 
تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم 
ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا 
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم 
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی 
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم ...
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی 
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم 
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست 
"آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم؟ عماد خراسانی
 
پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

دو فرشته مسافردرمنزل خانواده ثروتمندی توفق کردند تاشب را درآنجا بگذرانند.
آن خانواده گستاخی کردند واجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند.بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه رااختصاص دادند.همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند فرشته پیرتر سوراخی دردیوار دید وروی آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسید واوگفت : “چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند”
شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر اما مهمان نوازی رفتند.پس از صرف غذای مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان رادراختیار فرشته هاقراردادندتاشب را راحت بخوابند.
صبح روز بعد فرشته ها آن زن وشوهر راگریان دیدند تنهاگاوشان که شیرش تنها منبع درآمدشان بود درمرزعه مرده بود.
فرشته جوان تر به خشم آمد وبه فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرداولی همه چیز داشت بااین حال تو کمکش کردی .خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند وبا این حال توگذاشتی گاوشان بمیرد.
فرشته پیرتر پاسخ داد:”چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر میرسند” “شبی که مادرزیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که درسوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع وبخیل بود ومایل نبود ثروتش راباکسی شریک شود من سوراخ رابستم ومهرکردم تادستش به طلاها نرسد”
شب گذشته که دررختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد ومن درازا گاو رابه اودادم
چیزها همیشه آن طوری نیست که به نظر میرسند.
هنگامی که اوضاع ظاهرا بروفق مرادنیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید وبدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش رانفهمید.

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  


آب لیموی خالص!
مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری گفت: 
عطاری مشهور در کربلا بود. 
مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت؛ اما ثمر نکرد و جمیع اطبا از او اظهار ناامیدی کردند.
گفت: یک روز به عیادش رفتم، او بسیار بد حال بود و به پسرش می گفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم !

گفتم: این چه حرفی است میزنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یک سال مرضی در کربلا شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به آبلیموی شیرازی دانستند، آب لیمو گران و کمیاب شد. 

نفسم به من گفت: قدری آب لیمو داری، چیز دیگری به آن اضافه کن و به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی.
همین کار را کردم و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پولهای هزار هزاری» مشهور شدم.

مدتی نگذشت که به این بیماری مبتلا شدم، هر چه داشتم برای معالجه فروختم، اما فایده نکرد، فقط هیمن متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این بیماری خلاص می شوم.
 

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  


نشکن؛ نمی گویم!

یکی از علما می گفت: 
در مشهد مقدس به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم. 
یکی از طلبه ها که از دوستان من بود، بیمار شد و بیماری اش به قدری شدید شد که به حالت مرگ افتاد. 
در این هنگام ما او را تلقین می کردیم و به او می گفتیم: بگو «لا اله الا الله»، «الله اکبر» و ... ؛ اما او در پاسخ می گفت: نشکن، نمی گویم! 
ما تعجب کردیم؛ زیرا او طلبه خوبی بود. 
راز این ماجرا چه بود که پاسخ ما را نمی داد و به جای آن، سخن بی ربطی بر زبان می آورد؟ نمی دانستیم .
تا این که لحظاتی حالش خوب شد. 
علت را از او پرسیدیم. گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشکنم و بعد ماجرا را برای شما تعریف می کنم. 
او گفت: من خیلی به این ساعت علاقه دارم؛ هنگام احتضار شنیدم شما به من می گویی «لا اله الا الله» و شیطان در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکشی بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود، می خواستم جواب شما را بدهم؛ اما شیطان به من می گفت: اگر «لا اله الا الله» بگویی، ساعت تو را می شکنم. 
من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او می گفتم: نشکن، نمی گویم!

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

جوانمرد
جوانمردی ازبیابانی می گذشت. از مسافتی دور آدمی را دید نقش بر زمین، خواهان کمک. با سرعت تمام به سوی او شتافت. غریبی بود .تشنه و گرسنه. در حال جان کندن. از اسب پایین آمد، مشک آب را بر لب های خشکیده او گذاشت. آنقدر آبش داد تا سیراب شد. غریبه جانی دوباره گرفت و رمقی تازه پیدا کرد. اما به جای آن که شکوفه های مهر وعاطفه را تقدیم منجی خویش کند، تیغ بر او کشید و تا می توانست از نامردی و قساوت دریغ نکرد.
آنگاه پیکر مجروح و زخم خورده او را در آن بیابان برهوت رها کرد، سوار اسب او شد که برود… جوانمرد که هنوز نیمه جانی در بدنش بود، با اشاره او را صدا کرد و گفت: از کاری که کردی در هیچ مجلسی سخن مگو! مرد از سر شگفتی علت این امر را جویا شد.
او پاسخ دادو گفت: تو اکنون یک جوانمرد را کشتی. اما اگر بیان این موضوع نقل مجالس شود، فتوت و جوانمردی کشته خواهد شد. آنگاه هیچ مرد رشیدی را نخواهی یافت که در بیابان دست افتاده ای را بگیرد...

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی*که پاهای برهنه*اش را روی برف جابه*جا می*کرد تا شاید سرمای برف*های کف پیاده*رو کم*تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می*کرد.
در نگاهش چیزی موج می*زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته*هاش رو از خدا طلب می*کرد، انگاری با چشم*هاش آرزو می*کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی*که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می*زد وقتی آن خانم، کفش*ها را به *او داد.پسرک با چشم*های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید

روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

یا مقلب ، قلب من در دست توست
یا محول ، حال من سرمست توست
کن تو تدبیری که در لیل و نهار
حال قلب من شود همچو بهار
یا مقلب، قلب او راشاد کن
یا مدبر، خانه اش آباد کن
یا محول ، احسن الحالش نما
از بدیها فارغ البالش نما
خدایا: رحمتت را در روزهای آخر سال بر کسانیکه برایم عزیزند جاری کن..آمین یا رب العالمین

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

آرزو
مردم هر کدام آرزویی دارند؛ یکی مال می خواهد، یکی جمال و دیگری افتخار. ولی به نظر من دوست خوب از تمام اینها بهتر است
سقراط

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ " ﻋـﺎﺑـﺪ" ﺑﺎﺷﯽ،
" ﻋـَﺒﺪ" ﺑـﺎﺵ !
ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ،
ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ
"ﻋـَﺒـﺪ " ﻧـﺸﺪ ...
ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛
ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺑﺒـﯿﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ ﺩﻟﺖ ...
ﮐﺎﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ "

"علامه حسن زاده آملی"





ای کاش مسئله گو می شدی

محدث قمی برای فرزند بزرگش نقل کرده است: 
وقتی کتاب منازل الاخره را تألیف کردم، کتاب به دست شیخ عبدالرزاق مسئله گو – که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه مسئله می گفت- افتاد. 
مرحوم پدرم کربلایی محمد رضا از علاقه مندان او بود. 
شیخ عبدالرزاق روزها کتاب «منازل الاخره» را باز می کرد و برای شنوندگان می خواند.

یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: شیخ عباس! ای کاش مثل این مسئله گو می شدی و می توانستی منبر بروی و این کتاب را بخوانی. 
چند بار خواستم بگویم آن کتاب از آثار و تألیفات من است؛ اما هر بار خودداری کردم و چیزی نگفتم، فقط عرض کردم: دعا بفرمایید خداوند توفیق مرحمت بفرماید.

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

ادب حاج شیخ عباس قمی

فرزند شیخ عباس قمی از مرحوم سلطان الواعظین شیرازی (مؤلف کتاب شب های پیشاور) نقل می کند:
در ایامی که مفاتیح الجنان تازه منتشر شده بود، روزی در سرداب سامرا، آن را در دست داشتم و مشغول زیارت بودم. 
دیدم شیخی با قبای کرباس و عمامه کوچک نشسته و مشغول ذکر است. شیخ از من پرسید: این کتاب کیست؟ 
پاسخ دادم: از محدث قمی آقای حاج شیخ عباس است و شروع کردم به تعریف کردن از آن. شیخ گفت: این قدر هم تعریف ندارد، بی خود تعریف می کنی . 
من با ناراحتی گفتم: آقا! برخیز و از این جا برو. کسی که کنارش نشسته بود، دست زد به پهلویم و گفت: مؤدب باش، ایشان خود محدث قمی هستند. 
من بر خاستم و با آن مرحوم روبوسی کردم و غذر خواستم و خم شدم که دست ایشان را ببوسم؛ ولی آن مرحوم نگذاشت و خم شد دست مرا بوسید و گفت: شما سید هستید.

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

نصیحت آیت الله سلطانی

مرحوم آیت الله العظمی سلطانی طباطبایی (قدس الله نفسه الزکیه) عالم بسیار بزرگوار و استاد العلماء به معنی الکلمه بود .یعنی به جز چند تا مرجع که با ایشان هم سن و هم دوره بودند، باقی علماء قاطبه شاگردی آقای سلطانی را نموده بودند.
یکی از آقازاده های ایشان می گوید: 
یک روز نشسته بودیم؛ با خود گفتم از پدرم استفاده بکنم، به ایشان گفتم: 
اگر بنا بشود که شما به من فقط یک نصیحت بکیند، چه میگویید؟
میگویند: 
ایشان سرشان را پایین انداخته، تأملی کردند؛ سپس سرشان را بلند کرده فرمودند: 
آبروی کسی را مبر!

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

دعاها را برای ترقی بخوانید

اهل بیت (علیهم السلام) فرموده اند: کاری بکنید که قرآن برایتان شیرین بماند؛ دعا برایتان شیرین بماند! ... 
دعاهای مأثوره بسیار فضائل دارد؛ اما اثر بخشی اینها منوط است به دوری از گناه ... 
مرحوم پدرم که خودش از صلحا و اولیاء بود می فرمود: دعاها را برای ترقی بخوانید؛ ثواب خودش می آید.
«استاد‌فاطمی‌نیا»

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

یک عمل خالص و هزاران عمل مخلوط

در دارالسلام از خزائن نراقی نقل شده است: 
یکی از علما (امیرمحمد صالح خاتون آبادی داماد مرحوم مجلسی) در گذشته بود، شبی ایشان را در خواب دیدم. 
گلایه کردم که قرار بود زودتر از این به خواب من بیایی، اکنون یک سال از فوت شما می گذرد. گفت: گرفتاری هایی داشتم که اکنون نجات یافتم.
سؤال کردم : بر شما چه گذشت؟

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

درد دل علامه امینی

یک سخنی از علامه امینی نقل کردند، خیلی منقلب شدم. 
ما یک «الغدیر» می شنویم و خیلی گذرا عبور میکنیم. یازده جلد چاپ شده و یازده جلدش چاپ نشده است. 
بیست و دو جلد کتاب تحقیقی! خدا می داند که این مرد در راه نوشتن این کتاب، فانی شد! چه زحمت های طاقت فرسا! 
می گویند بعد از نوشتن الغدیر گفته بود: «روز قیامت با دشمنان امیرالمؤمنین مخاصمه خواهم کرد! همان طور که آنها وقت آقا را گرفتند، وقت مرا هم گرفتند؛ و گرنه من میخواستم معارف امیرالمؤمنین را گسترش بدهم؛ اینها آمدند مرا وادار کردند که من در اثبات امامتش کتاب بنویسم!»
وقتی می گویند: اول مظلوم عالم؛ بی جهت نیست! حضرت چقدر مظلوم باشد که بعد از قرنها، تازه در اثبات امامتش کتاب بنویسند!
«استاد‌فاطمی‌نیا»

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||

جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.

پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.

جک از او پرسید: چی شده؟ 
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت. 

وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم. 

صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده. 

وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟ 
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.


پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  


ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. 

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود... 

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! 

من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!

چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟! 

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!! 

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.


پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||

استاد شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند.

دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند.

شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.

وقتى شبانگاه گروه به آنسوى کوهستان رسیدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شیوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترین خاطره این سفر یک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقریبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پایان خاطره از این عده به صورت جوانان خام و ساده لوح یاد کردند.

شیوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره این جوانان را از صبح با خود حمل کردید و در تمام مسیر با این اندیشه کلنجار رفتید که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه ندادید!؟

شما همگى از این جوانان با صفت ساده لوح و خام یاد کردید اما از این نکته کلیدى غافل بودید که همین افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همین الآن هم بخش اعظم فکر و خیال شما را اشغال کردند.

اگر حیوانى که وسایل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسیر را با ما همراهى کرد. آن جوانان با یک ریسمان نامریى که خود سازنده آن بودید این کار را کردند.

در تمام طول مسیر بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کردید و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خویش تکرار کردید.

شما با ریسمان نامریى که دیده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌اید. و آنقدر اسیر این بازى بوده‌اید که هدف اصلى از این سفر معرفتى را از یاد برده‌اید.

من به جرات مى‌توانم بگویم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند چرا که با یک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود یدک بکشید هرگز نمى‌توانید ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشید و در نتیجه خود را شایسته نور معرفت بدانید. 

یاد بگیرید که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنید و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بیندیشید.

اگر غیر از این عمل کنید، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود یدک می‌کشید آنقدر زیاد می‌شود که دیگر حتى فرصت یک لحظه تماشاى دنیا را نیز از دست خواهید!!


پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید:

همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! 

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!


پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.

در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

داستانهای احساسی
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.

 دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژ;رف داشت. در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد: "دوشیزه ه;الیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. " جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

 روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد... " ج;ان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس، اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعدظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت . 

بنابراین راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید : " زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد .

 من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با ل;بخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ " بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . 

از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد . او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم .

 کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم . 

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من " جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

 چهره آن زن با تبسمی ش;کیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . 

او گفت که این فقط یک امتحان است !

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، در حال نواختن ویولن بود
او در مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از باخ را نواخت
در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند که بیشتر آنها در حال رفتن به سر کارشان بودند
کمی به عکس العملهای آنها دقت کنید
یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد و سرعت حرکتش را کم کرد. چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود
چند دقیقه بعد
ویولنیست، اولین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد

مرد جوانی به دیوار تکیه داد و کمی به او گوش داد، بعد به ساعتش نگاه کرد و رفت

پسربچه سه‌ساله‌ای ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می دید
چند بچه دیگر هم رفتار مشابهی کردند اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور میکردند که نایستند و سریع با آنها بروند

بعد از 45 دقیقه که نوازنده بدون ‌توقف می‌نواخت
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند
در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شد

مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد
اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد
هیچ کس این نوازنده را نشناخت
و متوجه نشد که او جاشوآ بل یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا است
او آنروز در آن ایستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را
با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود
اما هیچکس متوجه نشدتنها دو روز قبل همین هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون امریکا کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش ۱۰۰ دلار بود

این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود

در یک محیط معمولی و در یک زمان نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی می‌شویم؟
آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟
آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرایط غیرمنتظره، کشف کنیم؟ 

نتیجه
وقتی ما متوجه نواختن یکی ازبهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی ازبهترین سازهای دنیا نمی شویم
پس
حتما چیزهای خوب و زیبای دیگری هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنهاغفلت می‌کنیم
 
زندگی،جیره مختصریست،مثل یک فنجان چای،وکنارش عشق است،مثل یک حبه قند...زندگی را با عشق،نوش جان باید کرد.(سهراب سپهری)

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

شیخ ابن بابویه روایت کرده است از احمد بن فارس ادیب که گفت: من وارد شهر همدان شدم و همه را سنّی یافتم به غیر یک محله که ایشان را بنی راشد می گفتند و همه شیعه ی امامی مذهب بودند، از سبب تشیّع ایشان سوال کردم. مرد پیری از ایشان که آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود، گفت:سبب تشیّم ما آن است که جدّ اعلای ما که ما همه به او منسوبیم به حج رفته بود، گفت: در وقت مراجعت پیاده می آمدم، چند منزل که آمدیم در بادیه روزی در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم. چون به خواب رفتم بیدار نشدم تا آنکه گرمی آفتاب مرا بیدار کرد و قافله گذشته بود و جاده پیدا نبود.

به توکل روانه شدم ، اندک راهی که رفتم رسیدم به صحرایی سبز و خرّم پر گل و لاله که هرگز چنین مکانی ندیده بودم. چون داخل آن بستان شدم قصر{ی} عالی به نظر من آمد، به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم ، دو خادم سفید دیدم نشسته اند، سلام کردم جواب نیکویی گفتند و گفتند:«بنشین که خدا خیر عظیمی نسبت به تو خواسته است که تو را به این موضع آورده است.»

پس یکی از آن خادم ها داخل آن قصر شد و بعد از اندک زمانی آمد و گفت:«برخیز و داخل شو.»

چون داخل شدم قصری مشاهده کردم که هرگز به آن خوبی ندیده بودم ، خادم پیش رفت و پرده ای بر در خانه بود، پرده را برداشت و گفت:«داخل شو.»

چون داخل شدم جوانی را دیدم که در میان خانه نشسته است و شمشیر درازی محاذی سر او از سقف آویخته است که نزدیک است سر شمشیر مماس سر او شود(یعنی:برسد به سر او) و آن جوان مانند ماهی بود که در تاریکی درخشان باشد.پس سلام کردم و با نهایت ملاطفت و خوش زبانی جواب فرمود و گفت:«می دانی من کیستم؟»

گفتم:«نه والله.»

فرمود:«منم قائم آل محمد(ص) و منم آنکه در آخرالزمان به این شمشیر خروج خواهم کرد (و اشاره به آن شمشیر نمود) و زمین را پر از عدالت و راستی خواهم کرد بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.»

پس به روی در افتادم و رو را بر زمین مالیدم. فرمود:«چنین مکن و سر بردار، تو فلان مردی از مدینه ای از بلاد جبل که آن را همدان می گویند؟»

گفتم:«بلی ای آقای من و مولای من.»

پس فرمود:«می خواهی برگردی به اهل خود؟»

گفتم:«بلی ای سیّد من ، می خواهم به سوی اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزی شده.»

پس اشاره فرمود به سوی خادم و او دست مرا گرفت و کیسه ی زری به من داد و مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد، اندک راهی که آمدیم عمارت ها و درخت ها و مناره ی مسجدی پیدا شد، گفت:«می دانی و می شناسی این شهر را؟»

گفتم:«نزدیک به شهر ما شهری است که او را اسد آباد می گویند.» گفت:«همان است ، برو با رشد و صلاح.»

این را گفت و ناپیدا شد. من داخل اسد آباد شدم و در کیسه 40 یا 50 اشرفی بود ، پس وارد همدان شدم و اهل و خویشان خود را جمع کردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادت ها که حق تعالی برای من میسّر کرد و ما همیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفی ها چیزی باقی بود.

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.