واقعیت وجود یه چیز رو نشون میده ،
حقیقت درست بودن یک چیز رو
برای فهم حقیقت باید مقام بالایی(از نظر دینی) داشته باشید...
اما
واقعیت واسه اکثر مردم قابل درک و فهمه...
PGKNEEK
دو کلمه واقعیت و حقیقت در بسیاری از موارد هم معنا و مترادفاند و هر یک جای دیگری به کار میرود. اما در برخی موارد بین این دو فرق گذاشته میشود. در اصطلاح جدید معمولاً به خود واقعیت و نفس الامر «واقعیت» اطلاق میشود. اما «حقیقت» به ادراکی که با واقع مطابقت دارد گفته میشود. بر این اساس که بین واقعیت و حقیقت فرق گذاشته شود، در مورد واقعیت این بحث مطرح نمیشود که آیا واقعیت ثابت است یا موقت؛ زیرا امور واقعی و نفس الامری ممکن است دائمی و ابدی باشند؛ مانند اصل حرکت و تغییر ماده، و ممکن است موقت باشند؛ مانند واقعیات خاص مادی که مربوط به روابط اجزای مادی است. آنچه که مورد بحث و اختلاف نظر است، در مورد حقیقت است که آیا نسبی است یا ثابت.
در مورد اینکه حقیقت آیا ثابت است یا نسبی، ابتدا باید دید حقیقت چیست؟ و در واقع منشأ اختلاف در ثبات یا نسبیت حقیقت، اختلاف بر سر تعریف حقیقت است.
در فلسفه اسلامی که متأثر از فلسفه یونانی است، حقیقت به معنای ادراک مطابق با واقع است. هر قضیهای که مطابق با واقع باشد، حقیقت است. بر اساس این فلسفه، اولاً: حقیقت فی الجمله وجود دارد؛ زیرا انکار حقیقت موجب اثبات آن میشود؛ یعنی اگر کسی بگوید تمام ادراکات ما خلاف واقع است، خود یک حقیقتی را اعتراف کرده است. ثانیاً: حقیقت، ثابت و دائمی است؛ یعنی مطابقت مفهوم و محتوای ذهنی با واقع و نفس الامر خود نمیتواند موقت باشد؛ بلکه دائمی است. البته دوام حقایق اولاً: مربوط به علوم حقیقی است، نه علوم اعتباری؛ نظیر قوانین مدنی و اجتماعی؛ ثانیاً: مربوط به حقایق یقینی است، نه احتمالی.
اما بسیاری از اندیشمندان، حقیقت را به معنای مطابقت ادراک با واقع نمیدانند، بلکه تعریف دیگری از حقیقت ارائه میکنند: برخی مانند پوزیتیویسمها بر این باورند که «حقیقت عبارت است از توافق تمام اذهان در یک زمان بر یک قضیه». برخی دیگر مانند پراگماتیسمها حقیقت را عبارت از «فکری میدانند که در عمل مفید و دارای تأثیر نیکو باشد». در نظر گروهی دیگر، حقیقت عبارت است از «فکری که تجربه آنرا تأیید کرده باشد». و...
مشکل مشترک همه این نظریات، این است که همه اینها منتهی به سفسطه و ایده آلیستی خواهد شد؛ زیرا در همه این نظریات، دریافت واقع مورد انکار قرار گرفته است. اینان خواستند از اشکالات سوفسطائیان رهایی یابند ولی خود در چاله و دام آنها گرفتار شدند. البته این عده که حقیقت را به معنای مطابقت با واقع نمیپذیرند میتوانند بگویند حقیقت ثابت نداریم، بلکه حقیقت نسبی است.[1]
سهیل » ای کودک دردانهء من!
چـــــــــــراغ تابناک خانهء من!
بگو بابا!چطوره حال سرکار؟
صفا آورده ای،مشتاق دیدار!
سهیلم!منتی برما نهادی
که پابر دیده ی بابا نهادی
بتو گفتم:دراینجاپای مگذار
عنان مرکب خود را نگهدار
دراین سامان بغیرازشوروشرنیست
شرافت جزبدست سیم و زرنیست
شرف،هرگز خریداری ندارد
درستی،هیچ بازاری ندارد
همه دام و دد یک سر دو گوشند
همه گندم نما وجو فروشند
«عبادت» جای خودرا بر «ریا»داد
صفا و راستگویی از مد افتاد
جوانمردان،تهی دست و تهی پای
لئیمان را بساط عیش،برجای
نصیحتها،ترا بسیار کردم
مواعظ را بسی تکرار کردم
که اینجا پا منه،کارت خراب است
مبین دریای دنیا را...سراب است
ولی حرف پدر را ناشنیدی
زحوران بهشتی پاکشیدی
قدم را از عدم اینسو نهادی
به گند آباد دنیا رو نهادی
بکیش من بسی بیداد کردی
که عزم این «خراب آباد»کردی
ولی اکنون روا نبود ملامت
مبارک مقدمت،جانت سلامت
تو هم مانند ما مأمور بودی
دراین آمد شدن معذور بودی
کنون دارم نصیحت های چندی
بیا بشنو ز«بابا» چند پندی
نخستین،آنکه با یاد خدا باش
زراه دشمنان حق جدا باش
ولی راه خدا تنها زبان نیست
در این ره از ریاکاران نشان نیست
«خداجو» با «خداگو» فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
«خداگو» حاجی مردم فریب است
«خداجو» مؤمن حسرت نصیب است
«خداگو» بهر زر خواهان حق است
وگر بی زر شود از پایه لق است!
«خداجو» را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا,فکر دگر نیست
مرو هرگز ره ناپاک مردان
ز ناپاکان همیشه رو بگردان
اگر چه عیب باشد راستگویی!
ولی خواهم جز این،راهی نپویی
اگر چه دزد،کارش روبراه است
ولی دزدی بکیش من گناه است
اگر دستت تهی شد،دل قوی دار
براه رشوه خواران پای مگذار
سهیلم،هوش خود را تیزتر کن
زابلیسان آدم رو حذر کن
تو باما بعد از اینها خوبتر باش
روان مادر وجان پدر باش
بود چشم امید ما بدستت
من و مادر،فدای چشم مستت
بعمر خویش باما با وفا باش
به پیری هم عصای دست ما باش
دلم خواهد که بینم شادکامت
نشیند مرغ خوشبختی ببامت
من از اول «سهیلت» نام کردم
ترا باروشنی همگام کردم
خدا را از سر جان بندگی کن
به نیروی خدا بخشندگی کن
بیا و حرمت مارا نگهدار
پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار
«سهیلا» خواهرت را رهبری کن
به تیره راهها،روشنگری کن
مده از دست،رسم مهربانی
باو نیکی بکن تا میتوانی
تو باید رنج او باجان پذیری
اگر از پا فتاد،دستش بگیری
پس از ما گر کسی خیر ترا خواست-
خدااول،پس از او هم «سهیلا» ست
شما باید که با هم جمع باشید
به تیره راهها،چون شمع باشید
بهین چیزی که شهد زندگانیست-
فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست
پس از ما،یادگار ما،شمایید
نشان از روزگار ما،شمایید
دلم خواهد که روی غم نه بینید
بجز آسودگی همدم نه بینید
شوید از جام عیش جاودان مست
تو و او را به بینم دست در دست
***
نصیحت های من پایان گرفته
ولی طبعم ز لطفت جان گرفته
دوباره گویمت این پند در گوش
مبادا گفته ام گردد فراموش؟
مرنجان خواهر پاکیزه خو را
زکف هرگز مده دامان او را
«سهیلم» باش جانان «سهیلا»
برو جان تو و جان «سهیلا»