عطرهای خوب . به قدری خوب هستند . که حتی شیشه های خالی شون هم بوی خوب می دهد !
آدمهای خوب . مثل عطرهای خوب میمونند .
حتی اگر از این آدمها دور باشی . باز هم خوبی شون نصیبت میشه !
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳت...
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ....
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦکوتاهی...
سه گروه رو هرگز فراموش نکن!
آنهایی که تو را در شرایطِ دشوار کمک کردند!
آنهایی که تو را در شرایطِ دشوار رها کردند!
آنهایی که تو را در شرایطِ دشوار قرار دادند!
"ارنست هِمینگوِی"
خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمر
مزه ی تلخ ترین خاطره اش شیرین است
#تجربه_مدرسه
هیچ،
«مدرسه ای»،
بالاتر از «تجربه» نیست،
افسوس که،
«شهریه ای» به گرانی «عمر» دارد.
حقیقت این است ...
فرودگاهها، بوسه های بیشتری از سالن های عروسی به خود دیده اند!!!!!
و دیوار بیمارستانها بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!!!!
همیشه اینگونه ایم!!!
همه چیز را موکول میکنیم به زمانی که چیزی در حال از دست رفتن است!!!
#ﺁﻗﺎﯼ_ﮔﺎﻭ_!
ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻨﺪ
ﺳﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺍﻭﻝ، ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﺑﺮﻭﻧﺪ.
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎ ﻡ، ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﺮ ﻭ
ﻭﺿﻌﯽ ﻣﺮﺗﺐ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﻭ
ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ... ﺩﺑﯿﺮ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻣﯽ ﻫﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺍﻧﻀﺒﺎﻁ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﺆﺍﻟﻬﺎﯾﯽ ﺑﮑﻨﻢ.
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﺪ. ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ "ﮔﺎﻭ " ﻫﺴﺘﻢ ! ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻨﺪ.
ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﮔﺎﻭ، ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ .
ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ
ﺷﺪﻥ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ، ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ .
ﯾﮑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺍﺧﺘﻼﻝ ﺭﻓﺘﺎﺭ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ ﮔﺎﻭ؟ ﻣﻦ ﮐﻪ
ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ...
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺑﺮﻭﺩ
ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ، ﺭﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ، ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﺩﺍﺩ ﻭ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ :
"ﻣﻦ ﮔﺎﻭ ﻫﺴﺘﻢ"!
- ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﻭﻟﯽ ...
- ﺷﻤﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺪ.
ﻣﻦ ﮔﺎﻭ ﻫﺴﺘﻢ، ﭘﺪﺭ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ؛ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ۱۳ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ، ﺍﻭ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺎﻡ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﯾﺪ ...
ﺩﺑﯿﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻟﮑﻨﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺁﺧﻪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ...
- ﺑﻠﻪ، ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﺎً
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻪ
ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﻫﻢ.
ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ
ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻧﻀﺒﺎﻃﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺘﯿﺪ.
ﻗﻄﻌﺎً ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﻧﺪﮐﯽ
ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻢ .
ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ
ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﮔﻔﺖ ﻭ ﺷﻨﻮﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﻃﻮﻻﻧﯽ،
ﻭﻟﯽ ﺗﻮﺃﻡ ﺑﺎ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﻮﺩ . ﺁﻥ ﭘﺪﺭ، ﺩﺭ ﺧﺎﺗﻤﻪ
ﮐﺎﺭﺗﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮ ﻣﺎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ، ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﻓﺖ، ﮐﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ.
ﺩﺭ
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺸﺨﺼﺎﺗﯽ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻭ ﺗﻠﻔﻦ، ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﺩﮐﺘﺮ ... ﻋﻀﻮ ﻫﯿﺄﺕ ﻋﻠﻤﯽ
ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﻩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .....
ﭼﻘﺪﺭ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﺯ ﺗﻔﮑﺮ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺩﺭ ﻓﺮﻫﻨﮓ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺧﺎﻟﯿﺴﺖ
ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ ﯾﻪ ﻣﺘﻨﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ:
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﺒﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﯾﮑﯽ ﺟﻠﻮﻣﻮﻥ
ﺁﻭﯾﺰﻭﻧﻪ، ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﭘﺸﺘﻤﻮﻥ ﺁﻭﯾﺰﻭﻥ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
ﻧﮑﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ ﺗﻮ ﺳﺒﺪ
ﺟﻠﻮﯾﯽ، ﻋﯿﺐ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﺒﺪ ﭘﺸﺘﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ، ﻓﻘﻂ ﺩﻭﭼﯿﺰ
ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ :
ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﻋﯿﺒﻬﺎﯼ ﻧﻔﺮ ﺟﻠﻮﯾﯽ !
#دیگران_را_ببخشید…
بی عقلی ، تهمت ها،خیانت و بی ادبی
نشانه عدم بلوغ روحی انسان هاست.
انسان های نارس این موارد را زیاد دارند ؛
شما انسانی رسیده باشید!
با سبکبالی و بدون اینکه قضاوت یا سرزنش کنید ،
و بدون اینکه از این حرفها ناراحت شوید… از کنار این ها رد شوید …
اگر هوای دلتان ابری شد و چشمهایتان باریدند،
بگذارید این اشک ها باران رحمت و بخشش باشند برای انها که نمی دانند و زمین دلشان خشک شده است
اینجاست که دل بخشنده شما
چشمه جوشانی می شود که به منبع عظیم لطف خدا متصل شده است.
#و_این_نیز_میگذرد
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
" و ﺍﯾﻦ نیز ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ "
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ؟
ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ:
ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
" و ﺍﯾﻦ نیز ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ "
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
#غافل
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی میپرسد: «در کیسه ها چه داری؟»
او میگوید: «شن.»
مأمور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مأمور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوالپرسی، به او میگوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟»
مرد میگوید: «دوچرخه!»
گاهی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکنند.
#پادشاه_فقیر
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت :
” نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا درمان کند.”
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چگونه می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
” فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبخت پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آنکه ثروت داشت، بیمار بود.
آنکه سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید؛
” شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟” پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن هم نداشت!!!
#شب_سردی_بود
پیرزن بیرون میوهفروشى زُل زده بود به مردمى که میوه مىخریدند. شاگرد میوهفروش، تُند تُند پاکتهاى میوه را داخل ماشین مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت.
پیرزن با خودش فکر مىکرد چه مىشد او هم مىتوانست میوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزدیکتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه که میوههاى خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه.» مىتوانست قسمتهاى خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههایش شاد مىشدند. برق خوشحالى در چشمانش دوید... دیگر سردش نبود!
پیرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوهفروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!» پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشترىها نگاهش کردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را کشید و رفت.
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمى صدایش زد : «مادرجان، مادرجان!» پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اینارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از میوه؛ موز، پرتقال و انار.
پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهیچ توقعى. اگه اینارو نگیرى، دلمو شکستى. جون بچههات بگیر.» زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوهها را داد دست پیرزن و سریع دور شد... پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه مىکرد. قطره اشکى که در چشمش جمع شده بود، غلتید روى صورتش. دوباره گرمش شده بود... با صدایى لرزان گفت: «پیرشى ننه، پیرشى!... خیر ببینى...
هیچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست!!
#انرژی
زغال های خاموش را
کنار زغال های روشن میگذارند
تا روشن شود
چون همنشینی اثر دارد
ما هم مثل همان زغال های خاموشیم
اگر کنار افرادی بنشینیم
که روشنند
که گرما و حرارتی دارند... ما هم به طبع آن ها
نور و حرارت و گرما پیدا میکنیم.
پس آدمی انتخاب کنید
که بشما انرژی ببخشد!
#جاذبه_را_باید_ساخت_!؟
ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻭ ﺁﻫﻨﮓ ﺷﺎﺩ
ﺭﻭﯾﮕﺮﺩﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻫﺮﺍﺱ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ،
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺩﺭﺍﻭ
ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺳﺘﻤﮕﺮﯼ ﻭ ﺳﻨﮕﺪﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ. !
#بتهون
#خوشبختی_ساختنی_است_!_نه_یافتنی_!