ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
♦️یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراینباره بحث میکردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدامیک نقش مهمتری دارند. بحث بهشدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را بهدست گیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود. هنوز چند ساعتی از جابهجایی نگذشته بود که ناخدا عرقریزان با سر و وضعی کثیف و روغنمالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش میکنم، کشتی حرکت نمیکند.»
سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمیکند، کشتی به گِل نشسته است!»
⭐️ نتیجه: هر کس در جایگاه خودش باید باشد.
...................................................
️
♦️در سال 1926، ادوین هربرت لند، پس از یک سال تحصیل در دانشگاه هاروارد، ترک تحصیل میکند تا خودش بر روی پولاریزاسیون نور تحقیق کند. دو سال بعد، او فیلتر پولاریزه نور را اختراع و ثبت میکند. در سال 1937، لند شرکت پولاروید را تأسیس میکند و تولید محصولات مرتبط با نور و شیشه مانند عینک و دوربین را آغاز میکند.
در سال 1943، وقتی با خانوادهاش برای تعصیلات به سفر رفته بودند، در حال عکس گرفتن از دختر سه سالهاش بود که دختر کوچکش میپرسد چرا نمیتواند عکسها را همان موقع ببیند؟
آن روز، این سوال ساده و غیرعادی، موجب شکلگیری ایده دوربین فوری در ذهن لند میشود. لند موفق میشود در سال 1948، اولین دوربین پولاروید خود را به بازار عرضه کند. عکس گرفته شده با این دوربینها، پس از 60 ثانیه بر روی فیلم عکاسی ظاهر میشد. او در سال 1963 موفق به تولید فیلم فوری میشود و پس از عرضه چندین مدل از دوربینهای پولاروید، در سال 1977 دوربین کاملاً خودکار با قابلیت چاپ فوری عکس گرفته شده در لحظه را ارائه میکند؛ محصولی که میلیونها نسخه از آن به سراسر جهان عرضه شد و مردم برای خرید آن، پشت در فروشگاهها صف میبستند.
ذهن باز و پاک یک کودک و فکر، دانش و خواست یک مرد موجب اختراع دوربین پولاروید شد.
......................................................
♦️فقیری بدهکار را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را میدزدید و میخورد. زندانیان از دست او رنج میبردند و غذای خود را پنهانی میخوردند.
روزی آنها به زندانبان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار میدهد غذای 10 نفر را میخورد گلوی او مثل تنور آتش است سیرنمیشود. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا را زیادتر بدهید.
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که این مردی پُرخور و فقیر است و همین باعث زندانی شدنش می باشد. پس بناچار به او گفت: تو آزادهستی برو به خانهات.
زندانی گفت: ای قاضی من کس و کاری ندارم فقیرم زندان برای من بهشت است اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی میمیرم.
قاضی نپذیرفت و او را از زندان بیرون کرد.
قاضی دستور داد او را دور شهر بگردانید و فقرشرا به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمیپذیرد.
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند.مردم هیزم فروش از صبح تا شب فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار جلو حمام و مسجد فریاد میزد:
ای مردم! این مرد را خوب بشناسید او فقیر است. به او وام ندهید، نسیه به او نفروشید، با او داد و ستد نکنید, او فقیر و پرخور و بیکس و کار است خوب او را نگاه کنید.
شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار میکنم.
زندانی خندید و گفت: تو نمیدانی از صبح تا حالا چه میگویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر میدانند که من فقیرم و تو نمیدانی؟ دانش تو عاریه است.
طمع و غرض بر گوش و هوش ما قفل میزند. بسیاری از مردمان یکسره از حقایق سخن میگویند ولی خود نمیدانند وعمل نمی کنند مثل همین مرد هیزم فروش .
......................................................
♦️در دامنه کوهی سه بنٌا زندگی می کردند کار آنها تراشیدن سنگ هایی بود که از کوها استخراج میکردند. وقتی از اولین بنٌا پرسیدند: " چه کار می کنی؟ " در پاسخ گفت : " سنگ می تراشم. "
وقتی همین پرسش از دومین بنٌا شد ، گفت : " سنگ می تراشم تا دیوار بسازم ! "
و وقتی این پرسش از سومین بنٌا نیز شد ، هیجان زده پاسخ داد : " قصر بزرگی می سازم که در بالای این کوه قرار خواهد گرفت و همه ی این سنگ ها برای ساختن پایه های نیرومند قصر هستند.
بعدا سنگ های کوچکتری برای ساخت دیوارهای عظیم و محکم قصر و سر دروازه های آن خواهم تراشید ، آنگاه ........ "
⭐️به هدفی بزرگ به آینده بنگرید ، تا کار بزرگی در وجود شما شکل گیرد!⭐
......................................................
️;
♦️کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی. یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.
; ....................................................
♦️مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت. در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
...................................................
♦️در رستورانی دو شعبده باز برنامه اجرا می کردند که یکی موفق بود و دیگری طرفدار چندانی نداشت.
روزی شعبده باز ناموفق از آن دیگری پرسید: چه رازی است که تماشاچیان تو را دوست دارند، در حالی که تو اذعان داری کار من از تو حرفه ای تر است؟!
شعبده باز موفق گفت: از تو سوالی دارم، احساست نسبت به کسانی که شب ها دورت جمع می شوند و به کارهایت چشم می دوزند، چیست؟
شعبده باز ناموفق گفت: به آنها احساسی ندارم و فکر می کنم عده ای بی کار و پولدار دور من جمع می شوند و من مجبورم برای پولی ناچیز آنها را بخندانم.
شعبده باز موفق گفت: اما احساس من نسبت به تماشاچیان این است که همیشه به خود می گویم اگر این آدم های نازنین پولشان را صرف شنیدن مزخرفات من نمی کردند، چه اتفاقی می افتاد و با این طرز فکر خود را مدیون آنها می دانم و در نتیجه، همه ی آنها را دوست دارم و چون این علاقه صمیمانه است، بر دل آنها نیز می نشیند و این راز موفقیت من است.
..........................................
♦️دکتر برنیز سیگل در کتاب خود می نویسد: «اگر من به بیمارانم بگویم که سطح گلوبین های ایمنی خون خود را بالا ببرند، هیچ یک نمی دانند چگونه باید این کار را انجام دهند اما اگر به آنها یاد بدهیمث که خود و دیگران را دوست بدارند، در حقیقت بطور ناخودآگاه همین تغییرات در بدن آنها رخ خواهد داد.»
هنگامی که فرد ابراز محبت می کند، سیستم ایمنی بدن او این قدرت را پیدا می کند که در برابر بیماری ها بایستد .محبت، محل عبور موادشیمیایی مغز را تغییر می دهد و این امر بر مقاومت بدن تأثیرگذار است.
......................................................
;