ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک
ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک

١٦٤ ) - حظبرانه _ اسفند / ١٣٩٣


54.gif

داستان گاو اثر پائولو کوئیلو : 
فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند . بر طبق گفته های " استاد " تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما " فرصت یادگیری " و یا " آموزش دادن " را می دهند . در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود ، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت . شاگرد گفت : " این مکان را ببینید . شما حق داشتید . من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم ، در بهشت بسر می بردند ، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند . "
" استاد " گفت : " من گفتم " آموختن " و " آموزش " دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد ، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم . سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند . یک زوج و سه فرزند با لباس های پاره و کثیف . " استاد " خطاب به پدر خانواده گفت : " شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید ، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد ؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید ؟ "

آن مرد نیز در " آرامش " کامل پاسخ داد : " دوست من ، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه ، چند لیتر شیر به ما می دهد . یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم . با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر ، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم . و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم .

" استاد " فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد . در میان راه ، رو به شاگرد کرد و گفت : " آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن ! "

شاگرد گفت : اما این کار صحیحی بنظر نمی رسد ، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است .

و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد ، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد . این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سال ها ، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود ، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع ، از آن خانواده تقاضای " بخشش " و به ایشان کمک مالی نماید .

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده ، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند . با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند ، مایوس و ناامید گردید . ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد : " آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند ؟ " جوابی که دریافت کرد ، این بود : " آنها همچنان صاحب این مکان هستند . "

مرد ، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد . صاحب خانه او را شناخت و از احوالات " استاد " فیلسوفش پرسید . اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند .

آن مرد گفت : " ما دارای یک گاو بودیم ، اما وی از صخره پرت شد و مرد . در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم . گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم . به این ترتیب یکسال سخت گذشت ، اما وقتی خرمن محصولات رسید ، من در حال فروش و صدور حبوبات ، پنبه و سبزیجات معطر بودم . هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که : چه خوب شد آن گاو مرد . "

برداشتی از داستان گاو ، اثر : " پائولو کوئیلو "

   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_



داستان سه پیرمرد: عشق ، ثروت و موفقیت

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می
 آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_


ایمیل از دنیای مردگان
روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون این که متوجه شود نامه را می فرستد. در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند؛ اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد : 


گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم 

می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به این جا می آد می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الآن رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا می بینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر این جا گرمه!



   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_



آهو ز تو آموخت به هنگام دویدن

                     رم کردن و برگشتن و واپس نگریدن

پروانه ز من، شمع ز من، گل زمن آموخت

                     افروختن و سوختن و جامــــه دریـدن

            مشیری


   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_



بی تفاوتی

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن ؛ به رفتن که فکر می کنی اتفاقی می افتد که منصرف می شوی، می خواهی بمانی رفتاری می بینی که انگار باید بروی..! و این بلاتکلیفی خودش کلــــــی جـــــــهنم است … 
سیمین دانشور

من از صداها گذشتم!

روشنی را رها کردم

رویای کلید از دستم افتاد!

کنارِ راهِ زمان دراز کشیدم...

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد:|

باید امشب چمدانی را...که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد

بر دارم...

و به سمتی بروم!

"سهراب سپهری"


   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_



تا حالا شده کلمه تاسف رو با گوشت و پوستتون حس کنید؟!

اونم نه راجع به یکی دیگه راجع به خودتون! راجع به یه تیکه از زندگیتون،یه تیکه از عمرتون...

اون لحظه به ادم حسِ حماقت دست میده،حسِ خریت،حسِ مرگ،حسِ اینکه از خودت بدت میاد...ولی این وسط یه حسِ دیگه هم داری...ولی نه واسِ خودت!واسِ اون طرفِ مقابلت که باعث شده این حسا تو وجودت بیدار بشن!

حسِ نگرانی!

خدایا چرا نمیشه بی تفاوت بود؟


   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_



جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید:
- "پشت پنجره چه می بینی؟"
- "آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد."


بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:


- "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی."


- "خودم را می بینم."


- "دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری."


   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_



حکایت ها که با تو از دل بی تاب می کردم 

 

اگر با سنگ می گفتم  دلش را آب  می کردم


مادر من فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم...اون همیشه مایه خجالت من بود.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره.
خیلی خجالت کشیدم.آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفور از اونجا دور شدم.
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. 
مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد.
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟
اون هیچ جوابی نداد.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
اونجا ازدواج کردم،واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی.
از زندگی،بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر.
سرش داد زدم:چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد:اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت واز نظر ناپدی شد.
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی.
همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.
ای عزیزترین پسر من،من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو  ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.
آخه میدونی..وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.

برای من افتخار بود که ...


   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_


آقای ابتکار ! …


یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.
راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.
بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.
با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد:

چرا قربان ؛ ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.

   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_



از کجا آمده ایم ؟…
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شایدهم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته میشوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور .....

ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم درروستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم خونه ...

   @     اسفند١٣٩٣    @

 <) )>                    <((> 

 _\ \_  PGKNEEK _//_



بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود


بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم

و قسم ها خوردیم

ما به هم بد کردیم

ما به هم بد گفتیم

ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم

و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم


از شما می پرسم


ما که را گول زدیم ؟


پندار،گفتار،کردار PGKNEEK

   @        نیـــــک     @  

 <) )>                 <((>

‏_\\_ APPOSTAD _//_ 

‏ S  i  G  N  A  T  U  R 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.