ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک
ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک

١٨٠ ) - تحریرالمطالب - ١٣٩٤/٠١/٢٥

تحریرالمطالب - ١٣٩٤/٠١/٢٥
خداوند ازعزرائیل پرسید:
تابحال گریه کرده ای زمانی که جان بنی آدم را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد:یک بار خندیدم، یک بارگریه کردم ویک بار ترسیدم خنده ام زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی رابگیرم، اورادرکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم راطوری بدوز که یک سال دوام بیاورد.. به حالش خندیدم وجانش راگرفتم گریه ام زمانی بودی که به من دستوردادی جان زنی رابگیرم که باردار بود ومن او را در بیابان بی آب وغذا یافتم سپس منتظر ماندم تا نوزادش رابه دنیا آورد وجانش راگرفتم دلم به حال آن  نوزاده بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم ترسم زمانی بودکه امرکردی جان فقیهی رابگیرم که نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیک شدم نوربیشترشد وزمانی که جانش راگرفتم ازدرخشش چهره اش ترسیدم و وحشت کردم.... دراین هنگام خداوند به عزرائیل گفت :میدانی آن عالمه نورانی که بود...؟ اوهمان نوزادی بودکه جان مادرش راگرفتی من مسئولیت حمایتش را عهده‌دار بودم.... هرگزگمان مکن که با وجود من موجودی دراین جهان بی سرپناه و تنها خواهد بود .


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام

1- گریه نکردن از سختی دل است.
2-سختی دل از گناه زیاد است.
3-گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
4-آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.
5-فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.
6- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست
ازامام علی (ع)پرسیدندواجب وواجبترچیست؟
نزدیک ونزدیکترکدامند؟ عجیب وعجیبترچیست؟ سخت وسخت ترچیست؟ فرمود:واجب اطاعت از الله و واجبتر ازآن ترک گناه  است. نزدیک قیامت ونزدیکتر ازآن مرگ است. عجیب دنیا وعجیبتر ازآن محبت دنیاست. سخت قبراست وسخت تر ازآن دست خالی رفتن به قبر است.
اگر دوست داشتی این کلام امیر المومنین رو برای چند نفری بفرست معجزه نداره ولی ثواب دارد.

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  


می ترسم لذت آب خوردن ؛ مرا از مناجات با خدا باز دارد !

 موسی(ع) گفت : خدایا دوست دارم یکی از بنده ها، یکی از مخلوقات راکه در ذکر گفتن برای تو به درجه اخلاص رسیده ببینم. 

خطاب رسید موسی دوست داری ببینی برو کنار فلان دریا یه درختی اونجاست. اون مخلوق منو که دائم در ذکر منه می بینی. 

اومد کنار دریا نگاه کرد دید فقط یه پرنده روی این درخت نشسته.حجابها برداشته شد نگاه کرد دید ذاکر، این پرنده است. 

داره ذکر خدا رو میگه. 

از پرنده سوال کرد گفت چند وقته اینجا نشستی و داری ذکر میگی ؟  گفت از موقعی که خدا منو خلق کرده همین جا نشستم دارم ذکرشو میگم. 
موسی پرسید : 
آیا آرزویی، میلی به این همه نعمات دنیایی داشتی یا نه ؟  گفت هیچیشو نخواستم .
فقط دوست دارم یه مقدار آب بخورم . موسی تعجب کرد . دید روی شاخه ای نشسته که این شاخه پایین اومده چیزی تا دریا فاصله نداره. گفت یه مقدار به خودت زحمت بدی منقارت به آب می رسه. میتونی آب بخوری.این که آرزو نمی خواد!
عرضه داشت ای پیامبر خدا  !   می ترسم لذت این آب خوردنه مرا از مناجات با خدایم باز بدارد .
خدایا منم میام در خونت باهات حرف بزنم ؟  همچین میام طلبکاری میشیم ازت که .

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  


فاصله بین من و خدا !

مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مُهرش عبور کرد. 
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد  چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟
مجنون به خود آمد و گفت:
من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

حدیث مردان راه
مردی را قرضی افتاده بود ،به در دوستی آمد ودر بزد .آن جوان مرد

بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج
برگرفتی؟گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم .

گفت:چه مقدار؟گفت:چهارصد درم.جوان مرد در خانه رفت و کیسه ای بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واو را گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .

یکی اورا گفت:چرا می گریی؟اگر نخواستی ،نبایستی داد.گفت:نه از بهر آن می گریم که چرا دادم،از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان خود نگذاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست )کردن و روی خود بدام سئوال زرد کردن و شرم داشتن.

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
چون از خدا چیزی خواهید قدر کفایت خواهید تا طاغی و بی راه نشوید چه این دنیا همچون آب است و خداوند آن را به آب مثل زد که چون آب به اندازه بود سبب صلاح و سعادت خلق باشد و چون از حد و اندازه خویش درگذرد باعث فساد و خرابی گردد ،همین گونه ست مال که چون به قدر کفایت و حاجت باشد نعمت است ولی چون از آن حد بگذرد سبب طغیان و کفران نعمت است.


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست..‎
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقه ام  به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد ...

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
 اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.

ایـن چه حـرفیست که در عالم بالاست  بـهـشـت ؟

هـر کجا وقت خـوش افـتـاد همانجاست بـهـشـت


دوزخ   از تیــــرگی   بـخت  ردرون   تـــــو   بــود

گـر درون تـیــره نـباشد هـمه دنیــــاست بـهـشـت

         صائب تبریزی


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

دو شاگرد از استاد خود پرسیدند :
منطق چیست؟
استاد گفت :
دو مرد پیش من می آیند ؛ یکی تمیز و دیگری کثیف ؛ من به آنها پیشنهاد میکنم حمام کنند ؛ شما فکر میکنید کدامیک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد جواب دادند : مسلما کثیفه ،،،
استاد گفت : نه ؛ تمیزه ؛ چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آنرا نمی داند ؛ پس چه کسی حمام می کند؟
شاگردها می گویند : تمیزه 
استاد جواب داد : نه ؛ کثیفه ؛ چون او به حمام احتیاج دارد ؛ پس کدامیک حمام می کنند ؟
شاگردها گفتند : کثیفه
استاد گفت : نه ؛ هر دو ؛ تمیزه به حمام عادت و
کثیفه به حمام احتیاج دارد ؛ بالاخره کدام حمام میکند ؟
شاگردان با سردرگمی جواب دادند : هر دو
استاد این بار توضیح می دهد : نه ؛ هیچکدام ؛ چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد ...
شاگردان با اعتراض گفتند :
ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است !!!
استاد در پاسخ گفت :
خب پس متوجه شدید ؛
این یعنی : " منطق "
« خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی »


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی, خمش می‌کنی.
 هر چه خم شود خالی تر می‌شود, اگر کاملا رو به زمین گرفته شود, سریع تر خالی می‌شود.

 دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه، آن هم به خاطر حرف‌های دیگران؛ طعنه‌های دیگران، ...
 قرآن می‌گوید: 
هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت.
" وَکُن مِّنَ السَّاجِدِین."    
سجده کن؛ ذکر خدا بگو ; این موجب می‌شود تو خالی شوی تخلیه شوی سبک شوی؛
------------------
این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: 

وَلَقَدْ نَعْلَمُ....... 
ما قطعا می‌دانیم اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند؛

فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَکُن مِّنَ السَّاجِدِینَ
سر به سجده بگذار و خدا را 
تسبیح کن.
-------------------
سوره ی حجر, آیه ی ۹۸


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

پروانه و پسرک
پروانه تقلا می کرد. پروانه نه، پیله، می خواست تا پروانه بشود. و از آن دوردست ها می آمد پسری. پسرک رسید.

 پیله تکانی خورد، پسرک کنار پیله نشست. پیله تقلا می کرد. پسرک دلش سوخت؛ ساعت ها گذشت. پسرک نشسته بود و پیله رنج آزادی بر جان می خرید. پسرک خسته شد، پیله هم. پسرک  می خواست ببیند پرواز پروانه را و پیله نمی دانست در ذهن پسرک چه می گذرد. پسرک قیچی کوچکی را در آورد و سوراخی در ته پیله ایجاد کرد و می خندید برای تماشا، برای پروانه. پیله آهسته سر خورد، از پیله در آمد، و حالا پروانه شد؛ اما یارای پروازش نبود. جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بود. پسرک چشم به بال پروانه داشت و پروانه در حسرت پرواز تقلا می کرد. پسرک انتظار داشت پروانه بپرد ولی نمی دانست که پروانه باید تا آخر عمرش روی زمین بخزد.

پسرک نمی دانست چرا؟ پروانه را در دست هایش گرفت؛ اما پروانه دیگر پروانه نبود. پروانه حالا چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش می دانستی تو حلقه ای از تدبیر خدا را شکستی؛ خدا تقلا را برای پیله قرار داد تا به وسیله آن مایعی از بدنش ترشح کند تا پس از خروج از پیله به او امکان پرواز بدهد.

پسر برای جهالتش گریست. آنقدر گریست تا عارف شد. دیگر پسرک می دانست :
که سختی هایش برای اینست که او پروانه شدن و پرواز کردن را بیاموزد.

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

زاهد و جواب چهار نفر

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. 

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. 
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! 

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. 
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ 

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ 
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این 
روشنایی کجا رفت؟ 
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. 

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو 
چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

آنکه عاشق می شود خدائی دارد
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد

و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد . و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی است .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

چگونه به خدا برسم؟
لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟ لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند . کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد :سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ، می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

پاسخگویی
درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خودش خوابانیدی. شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد. 
گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟ 
گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم، آن دوریش صاحب حال بود. 
این سخن بشنید نعره ای زد و بی هوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کردحال چگونه باشد؟

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

جوانی که از ترس جهنم مرد!
منصور عمار گوید: سالی به زیارت خانه خدا می رفتم که به کوفه رسیدم . شبی از خانه بیرون آمدم و از کوچه ای گذشتم . صدای مناجات شخصی را شنیدم که می گفت:

«خدایا! به عزت و جلال تو سوگند که من با گناهم، در پی مخالفت با تو نبودم و به عذاب تو نیز جاهل نبودم، لیک خطایی سر زد و شقاوت درون، مرا به گناه آلوده ساخت و پرده پوشی تو بر خطای بندگان مغرورم ساخت و از روی جهل و نادانی، عصیان ورزیدم. خدایا! حال، چه کسی مرا از عذابت می رهاند و اگر دستم از ریسمان رحمتت کوتاه شود، به ریسمان چه کسی چنگ زنم؟!»

من خواستم وی را بیازمایم. از این رو، دهان بر شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ.» (سوره تحریم/ آیه 6 )

ای اهل ایمان! خود و خانواده تان را از آتشی که هیزمش انسانها و سنگ‌هایند، نگاه دارید؛ آتشی که فرشتگانی خشن و سختگیر بر آن گمارده شده اند.

او، فریادی کشید و ساعتی ناراحتی و ناله کرد و سپس خاموش شد. خانه را نشان کردم و روز دیگر آمدم تا از وی خبر بگیرم. جنازه ای دیدم بر در سرای نهاده اند و پیرزنی که پیاپی به خانه می رود و بیرون می آید.

پرسیدم ای مادر! این مرد کیست که از دنیا رفته است؟

گفت: «جوان خدا ترسی از فرزندان رسول خدا(ص)، دیشب در حال راز و نیاز با خدا بود، مردی از این جا می گذشت، آیه از قرآن بخواند، او بیفتاد و ساعتی ناراحتی کرد و جان داد.»

گفتم: «خوشا به حالش، چنین اند اولیای خدای!


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

راه خداوند
روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود. 

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود ،در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. 

مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد! 

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر. 

مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام ! 

پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند ! 

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!! 

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید... 

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!! 

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید. 

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. 

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام... 

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند... 

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است ..

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  


قطاری به سوی خدا
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ 

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند . 

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون راه خداست . 

قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت :‌اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند . اما اینجا ایستگاه آخرین نیست . 

مسافرانی که پیاده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . 
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورود بر شما ٬ راز من همین بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد . 

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ٬ دیگر نه قطاری بود و نه مسافری.

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  


پرستش خدا
حکایت است که پادشاهی از وزیرش در مورد پرستش خدا پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد.
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.
- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد.

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیردست‌راست‌خود‌کرد.

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  


جند روز زندگی کرده اید؟
مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی
مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.
  اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم
مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.
اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا
اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در  چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم! اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟  پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به
دست تو کشته شوم! اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟ پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم. پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.  اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.  
پیرمرد می گوید: بپرس!  
اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟
پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به
 خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را
نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!
اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟! پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته
می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال می‌کنیم:
  چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر
روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم.یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک
می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم،  مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد! اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!  
 فکر می‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟
 لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  





نادرشاه و پسرک زیرک
شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ...

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.
از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  


امام حسین (علیه السّلام) : 
من با برترین مردان زمان خویش در خون  غلطیدم تا مردم
" بفهمند" 
ما آنان فقط  " گریه کردند "



چارلی چاپلین :
من هر قدر با کار طنز کوشش کردم مردم " بفهمند"
اما آنها  فقط " خندیدند "  !




پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  


تا حالا به عدد 12 این طور نگاه کرده بودید؟

لا اله إلا الله 12 حرف
محمد رسول الله 12 حرف
النبی المصطفى 12حرف
الصادق الأمین 12 حرف
أئمة أهل البیت 12 حرف
أمیر المؤمنین 12 حرف
فاطمة الزهراء 12 حرف
الحسن والحسین 12حرف
و آنها12 امام هستند
امام اول = علی بن ابی طالب 12حرف
امام دوم = الحسن المجتبى 12 حرف
امام سوم = الحسین الشهید 12 حرف
امام چهارم = الإمام السجاد 12 حرف
امام پنجم = الإمام الباقر 12 حرف
امام ششم = الإمام الصادق 12 حرف
امام هفتم = الإمام الکاظم 12 حرف
امام هشتم = الإمام الرضاء 12 حرف
امام نهم = الإمام الجواد 12 حرف

امام دهم = الإمام الهادی 12 حرف
امام یازدهم = الحسن العسکری 12 حرف
امام عصر = القائم المهدی   12 حرف
افتخارکنیدکه  
من و شما شیعه ی 12 امامی
هستیم. 

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

ﺍﻣﺸﺐ ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ
ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻧﺲ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ
ﺩﺭ ﺷﺎﻡ ﻭﻻﺩﺕ ﺩﻭ ﻗﻄﺐ ﻋﺎﻟﻢ
ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ

بمناسبت میلادزیباترین وبهترین خلقت خدا, سیدالمرسلین وخاتم النبیین نبی اکرم حضرت محمد مصطفی (صلواة الله علیه)  ص) وآقاامام جعفرصادق(علیه السّلام)

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  

نازنینم دوست یعنی انتخاب
یعنی از بنده سلام از تو جواب
دوست یعنی دل به ما بستی رفیق؟
دوست یعنی یاد ما هستی رفیق؟
دوست یعنی مطلبت را دیده ام
یعنی احوال تو را پرسیده ام
دوست یعنی در رفاقت کاملی
دوست یعنی: نیستی و... در دلی
دوست یعنی: دوستی را لایقم؟
تو حقیقت، من مجازی عاشقم
دوست یعنی کار و بارم خوب نیست
تو نباشی، روزگارم خوب نیست
دوست یعنی بغض لبخندم شکست
دوری و جای تو گلدانی نشست
دوست یعنی مثل جان و در تنی
دوست یعنی خوب شد تو با منی
دوست یعنی حسرت و لبخند و آه
میشوم دلتنگ رویت گاه گاه
دوست یعنی جای پایت بر دل است
دوری از تو جان شیرین مشکل است
دوست یعنی نکته های پیچ پیچ
دوست یعنی جز محبت، هیچ هیچ
دوست یعنی از سکوت من بخوان
دوست یعنی در کنار من بمان
دوست یعنی خنده های ریز ریز

دوست یعنی دوستت دارم عزیز


پندار،گفتار،کردار نیـک PGKNEEK
    @                   @  
 <) )>               <((>
_\\_ PGKNEEK _//_ 


موشی در خانه ی صاحب مزرعه تله موش دید؛
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد؛
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید؛
از مرغ برایش سوپ درست کردند؛
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند؛
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند؛
و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد؛
و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد
"کلیله و دمنه"


پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @         نیـــــک     @  
 <) )>                  <((>
_\\_ APPOSTAD _//_
|||S  i  G  N  A T U R|||  


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم

با این همه میدان و خیابان چه بگویم
با غربت مهمان کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم

با  این  زن  پتیـــاره ی  عریان  چـــه  بگویم؟

از این یقـــه آزادیِ  میلاد کراوات

براسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟
از بُغـضِ فراموشـیِ«همت» به «مدرّس»

از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دختــرکِ فال فــروشِ لبِ مترو

یا بیوه زنِ بچه به دندان چه بگویم؟

زن با غـمِ شش عایله با من چه بگوید؟

من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه ی ماشین

با لذت ایـــن شرشر باران چـــه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعــر

با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟

تا خرخره شهــری به لجن رفته و حالا

ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!

مهدی فرجی

پندار،گفتار،کردار PGKNEEK
   @          نیـــــک     @  
 <) )>                   <((>
_\\_ APPOSTAD _//_ 
 S  i  G  N  A  T  U  R  

ﺑـﺎﻻﺧــﺮﻩ ﯾﮑـ ﺭﻭﺯ ﺑـﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ میرسم
ﺩﺭ ﺻـﻒ ﺍﻭل نماز ﺟﻠـﻮﺗـﺮ ﺍﺯ ﭘﯿـش نمـﺎﺯﻡ
وَ ﻫـﻤـﻪ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﺍﻗﺘــﺪﺍ ﺧـﻮﺍﻫﻨـﺪ ﮐـﺮﺩ ...
نَﻤـﺎﺯ ﮐِﻪ ﺗـﻤﺎﻡ ﺷـﻮﺩ ﻫـﻤﻩ ﺑﻪ سمت ـ ﻣـﻦ ﺧﻮﺍﻫﻨـﺪ ﺁﻣـﺪ
ﭼﻘـﺪﺭ ﻋـﺰﯾـﺰ ﺧـﻮﺍهم شد
ﺑـﻌـﺪ ﺍز ﭼﻨــﺪ ﻗـﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨـﺪ
ﮐﺴﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﻧـﺪ :
بـﻠﻨـﺪ ﺑــﮕــﻮ
ﻻ ﺍِﻟـﻪ ﺍِﻟَﺎ ﺍﻟﻠّﻪ ...


اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  




توبه از کارى که نهى ارشادى به آن تعلق گرفته، معنا ندارد.[۳۴]


[۳۴] سید مرتضى، تنزیه الانبیا، ص ۲۴؛ ، بحارالانوار،  ج ۱۱، ص ۱۹۸؛ محسن قرائتى، تفسیر نور، ج۷، ص  ۴۰۳٫



اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  


نیایش زیبا از امام سجاد:

الهی !
دردهایی هست که نمی توان گفت
و گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست
الهی !
اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت
و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد
و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند
الهی !
پرسش هایی هست که جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نیست
دردهایی هست که جز تو کسی آنرا نمی گشاید
قصد هایی هست که جز به توفیق تو میسر نمی شود
الهی ! 
تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد
تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست
و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود
الهی !
قدم های گمشده ای دارم که تنها هدایتگرش تویی
و به آزمون هایی دچارم که اگر دستم نگیری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد.
الهی !
با این همه باکی نیست
زیرا من همچو تویی دارم
تویی که همانندی نداری
رحمتت را هیچ مرزی نیست
ای تو خالق دعا و مالک روز جزا

" آمین"...
صحیفه سجادیه



اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
پندار، گفتار، کردار PGKNEEK
      @         نیـــــک     @  
    <) )>                  <((>
   _\\_ APPOSTAD _//_
   |||S  i  G  N  A T U R|||  

خداوندا تو خیلی بزرگی من خیلی کوچک ولی جالب اینجاست که...  تو به این بزرگی من کوچک را فراموش نمیکنی  ولی من به این کوچکی تو را فراموش کرده ام...

حیفم آمد که صبح را،با نفس خوب خدا "ها" نکنم* 
بیت بی معنی "من بودن" را،با غزلهای صدا،"ما" نکنم*

حیفم آمد که در این روز دل انگیز خدا*
گره ی کوچکی از قلبی،به سرانگشت دعا وا نکنم*

حیفم آمد که در این روزگه زود گذار*
اینهمه مهر که بر من بخشیدند*

عاقبت در نگه منتظری جا نکنم*

روزهایتان لبریز از عشق بی پایان الهی...!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.