ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک
ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک

٢٠٠ ) - شاعرانه - ١٣٩٤/٠٣/٠٣

شاعرانه   -   ١٣٩٤/٠٣/٠٣


آنکس که نداند که خودش آیا کیست
برگوهر جان تو همی واقف نیست
ما اینهمه معرفت فروشیم بهم
در غفلت از اینکه من کیم یا او کیست



پیرمردی داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت...


رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته:

"حسین"


طوریکه انگشتش زخم شده!

ازش پرسیدن :حاجی چکار میکنی؟؟!!

گفت :چون میسر نیست من را کام او...

عشق بازی میکنم با نام او...

یاحسین(علیه السلام)...



آنکه   ما   را   بر   صراط    حـــق    هدایت    میکند
چهارده     قرن   است    بر   دلها   حکومت   میکند
تا    حسین   داریم    بـــــی تردید   اهـــــل    عزتیم
شیعــه   با  عشق    حسین   احساس  لذت   میکند
خوف محشر از کسی باشد که او بی صاحب است
صــاحب    ما    در    قیامت     هم   قیامت    میکند





مثنوی هفتاد "من".

مَن  اگر  با مَن نباشم  می شَوَم   تنها  ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف  مَنَش  با مَن  مَنِ مَن ،  روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ   از مَن   کمی   دیوانه  تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا  آورده ام 
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن  هفتاد  من

شاهکاری از ناصر فیض





ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻭ  ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ
ﮐﻪﮔﺮﺩﯾﺪﺟﻤﻌﺸﺎﻥﺍﯾﻨﻄﻮﺭﭘﺮﯾﺸﺎﻥ

ﭼﺮﺍ   ﻓﺎﻣﯿﻠﻬﺎ  ﺍﺯ   ﻫﻢ   ﺟﺪﺍﯾﻨﺪ
ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﻨﺪ

ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺰﺩ
ﺑﺮﺍﺩﺭ    ﺑﺎ    ﺑﺮﺍﺩﺭ    ﻣﯽ ﺳﺘﯿﺰﺩ

ﭼﺮﺍ   ﺩﺧﺘﺮ  ﺯ   ﻣﺎﺩﺭ  ﻧﻨﮓ  ﺩﺍﺭﺩ
ﭘﺪﺭ  ﺑﺎ  ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ   ﺟﻨﮓ  ﺩﺍﺭﺩ

ﭼﺮﺍ  ﻣﻬﺮ  ﻭ  ﻣﺤﺒﺖ  ﮐﯿﻤﯿﺎ  ﺷﺪ
ﺭﻓﺎﻗﺘﻬﺎﯼ     ﺩﯾﺮﯾﻨـــﻪ    ﺭﯾﺎ  ﺷﺪ

ﺑﺮﺍﯼ  ﺍﻏﻨﯿﺎ   ﻫﻢ   ﻟﺬﺗﯽ   ﻧﯿﺴﺖ
ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻋﺰﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﻭﻧﺶ ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﮐﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ

ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺬﻝ ﻭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ ﺍﺛﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻭ ﻣﺮﻭﺗﻬﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ

ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ، ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﻮﺋﯿﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﺋﯿﻢ

ﯾﮑﯽ ﺣﺞ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻧﺎﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺎﭼﺎﺭ

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺳﻮﺩ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻧﺰﻭﻟﯽ
ﺭﻭﺩ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻗﺒﻮﻟﯽ

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻭ ﺷﺎﻡ ﮔﻮﯾﺪ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺨﺮ ﺑﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﮔﻮﯾﺪ

ﯾﮑﯽ ﻧﺎﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺶ
ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﮑﺒﺮ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﻏﺶ

ﯾﮑﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ
ﻓﻘﻂ ﻣﺜﻞ ﺑﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ ﺍﺳﺖ

ﺧﻼﺻﻪ ﻭﺿﻊ ﺗﻌﺮﯾﻔﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﺍﺭﯾﻢ







زندگی زیباست چشمی بازکن
گردشی درکوچه باغ راز کن

هرکه عشقش درتماشانقش بست
عینک بدبینی خود راشکست

علت عاشق زعلت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرارخداست

من میان جسمها جان دیده ام
دردرا افکنده درمان دیده ام

دیده ام برشاخه احساسها
می تپد دل در شمیم یاسها

زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست

گرتورانوریقین پیداشود
می تواند زشت هم زیبا شود
          (مولانا)




منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز   پادشاه   و   گدا   فارغم    بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز  این  خیال  ندارم  خدا   گواه  من  است

مگر  به  تیغ  اجل  خیمه  برکنم   ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه  اگر  چه   نبود   اختیار   ما   حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

(حافظ)








به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی
ز فیض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست

حدیث حافظ و ساغر که می زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست






در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی   می  ناب  و  سفینه  غزل  است

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است

بگیر طره مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است






یک شبی مجنون نمازش را شکست 
بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت 


عشق آن شب مست مستش کرده بود 
فــــارغ از جام الــستــش کــــرده بــــود 


سـجـده ای زد بـر لـب درگاه او 
پــُر ز لیلـا شـد دل پـــــر آه او 


گـفت یا رب از چه خوارم کرده ای 
بـر صلیب عـــشق دارم کرده ای 


جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای 
وندر این بازی شــکستم داده ای 


نشتر عشقش به جانم می زنی 
دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی 


خسته ام زین عشق، دل خونم نکن 
من کـــه مجنونم تو مـجنونم نــکن 


مرد این بازیچه دیگر نیستم 
این تو و لیلای تو من نیستم 


گــــفت ای دیـوانه لــیلایـت منم 
در رگ پنهان و پـیـدایـت منـــــم 


ســــالها بـا جـور لیلا ســـاختی 
من کنارت بــودم و نـــشناخـــت







دل که تنگ است کجا باید رفت؟
 به در و دشت و دمن؟ 
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
 یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟

 پیرفرزانه من بانگ برآورد 
که این حرف نکوست، 
دل که تنگ است برو خانه دوست... 
شانه اش جایگه گریه تو
سخنش راه گشا
بوسه اش مرهم زخم دل توست
عشق او چاره دلتنگی توست.. 
دل که تنگ است برو خانه دوست..
 خانه اش خانه توست...
باز گفتم 
خانه دوست کجاست؟
گفت پیداش کن 
آنجا پر از مهر و صفاست
صبح امروز کسی گفت به من:
 تو چقدر تنهایی !
گفتمش در پاسخ
تن من گر تنهاست،
دل من با دلهاست،
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من،
قلبشان منزل من...!
صافى آب، مرا یاد تو انداخت، رفیق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزیت همیشه چرخان!
نفست داغ،
تنت گرم،
دعایت با من!
روزهایت پى هم خوش باشد.



چه  زیبا میشد  این دنیا
 اگر شاه  و  گدا  کم بود
 اگر  بر  زخم   هر  قلبی
 همان اندازه  مرهم  بود
 چه زیبا میشد این دنیا 
 اگر دستی  بگیرد دست
 اگر   قدری    محبت  را
 به ناف  زندگانی بست
 چه زیبا میشد این دنیا
کمی  هم   با وفا باشیم
نباشد  روز گاری   کــــه
 نمک بر زخم هم  پاشیم
 چه زیبا میشد این دنیا
 نیاید    اشک  محرومی
 زمین   و   آسمان   لرزد
 ز  آه  و   درد  مظلومی
 چه زیبا میشد این دنیا
 شود  کینه ز  دلها   گم
 اگر    بشکستن   پیمان
 نگــردد عـــــادت مــــردم





سرزتش
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت:
دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .
 استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت :
لیلی نه کر بود و نه لال ، "" از عشق شنیدن دوباره صدای تو"" ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه آسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو ،
[ عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی ] .
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.