ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک
ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

ⓅⒼⓀⓝⓔⓔⓚ

پنـدار گفتـار کـردار نیک

٢٣٢ )- داستان


عطرهای خوب به قدری خوبند که

حتی شیشه های خالیشان هم

بوی خوب میدهد !

آدم های خوب مثل عطرهای خوبند

به قدری خوب که همیشه یادشان

به آدم حس خوبی میدهد !

حتی اگر از این آدمها دور باشی

باز هم خوبیشان نصیبت میشود !

   @                       

<)  )>                  

 _\ \_

APPOSTAD

||||S  i  G  N  A T U R||||

================



آدم های بد ،

آدم هایی هستند که :

می خواهند همه ی چیز های خوب مال آنها باشد !! 

 

پاورقی


برای پیوستن به خوبی ها نباید آنها را آرزو کنی باید خودت ، یکی از آنها باشی ، یکی از خوب ها 

خوب من ، اگر بخواهی همه ی چیزهای خوب مال تو باشد ، بد می شوی !

آنقدر بد …

که هیچ یک از آرزو هایت را نخواهی یافت . . . مثل من که تو را  ، شعر را ، و زندگی را  با هم می خواستم و بد شدم !!!

   @                       

<)  )>                  

 _\ \_

APPOSTAD

||||S  i  G  N  A T U R||||

================


یک دوستی داشتم، 

پلوی غذایش را خالی می خورد، 

گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت:

می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم.


همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا میماند گوشه ی بشقابش، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، 

نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش،برای جاهای خوشمزه ی غذا...

زندگی هم همینجوری ست. 

گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم، 

و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، 

برای روزی که مشکلات تمام شود.


هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.


همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها، 

برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد، 

غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.

یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب، دیگر نه حالی هست، نه میل و حوصله ایی.

@                       

<)  )>                  

 _\ \_

APPOSTAD

||||S  i  G  N  A T U R||||

================



« جهنم   @ خود خواهی »


بد کاری هنگام مرگ،ملکۀ دربان دوزخ را دید.ملکه گفت:کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند.فکر کن.

مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم می زد،عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود.ملکه لبخندی بر لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل شد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد.بقیه ی محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.

اما مرد از ترس پاره شدن تار،برگشت و آن ها را به پایین هل داد و در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت.

آن گاه شنید که ملکه میگوید:شرم آور است که خود خواهی تو همان یگانه خیر تو را به شر مبدل کرد.

    @                       

<)  )>                  

 _\ \_

APPOSTAD

||||S  i  G  N  A T U R|||| 

================


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.