سخنان دکتر شریعتی
در روزگار جهل شعور خود جرم است
رمز موفقیت
یک فرد موفق عادت می کند کارهایی را که
افراد ناموفق دوست ندارند ، انجام دهد .
یک فرد موفق نیز دوست ندارد این کار را
انجام دهد ،اما این کار را می کند
چون می داند این کار بهایی است
که برای رسیدن به موفقیت می پردازد .
ارامش
می گویند رسیدن به آرامش هدف است باید گفت آرامش تختگاه نوک کوه است آیا کوهنورد همیشه بر آن خواهد ماند ؟ بیشتر زمان زندگی او در پایه و دامنه کوه می گذرد به امید رسیدن به آرامشی اندک و دوباره نهیب دل و دلدادگی به فرازی دیگر .
ما و طبیعت
ما باید طبیعت را به چشم مادرمان بنگریم و با آرامش خودمان را به او تسلیم کنیم تا بتوانیم خیلی راحت احساس کنیم که به جهان باز می گردیم همانطور که همه موجودات دیگر باز می گردند. همه ما در حقیقت جزء جدایی ناپذیر این کلیم. طغیان عبث است، ما باید خودمان را به این جریان بزرگ واگذاریم .
درخت
من میخوهم کاملا شبیه یک درخت باشم.میخواهم همواره نمو کنم.از بالا میوه هایی داشته باشم و از پایین با استحکام روح و ریشه خود را در اعماق زمین فرو برم تا بتوانم بزندگانی عملی خود روش و نیرویی بدهم
شنا کردن
برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه، قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم
می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند.
آزادی
ازدست دادن کسی که دوستش داریم خیلی دشواراست. اما اکنون به این نتیجه رسیده ام که کسی کسی را از دست نمیدهد؛ زیرا مالک آن نیست ، و این یعنی آزادی،داشتن بهترینهای دنیا بدون آنکه صاحبشان باشی ...
دکتر شریعتی
پوپک
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید
من از آن دارم بیم
کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند
اندر این دشت مخوف
که تو آزادیش ای پوپک من می خوانی
زیر هر بوته گل
لب هر جویه آب
پشت آن کهنه فسونگر دیوار
که کمین کرده ترا زیر درختان کهن
پوپکم! دامی هست
گرگ خونخوارهء بدکارهء بدنامی هست
سالها پیش دل من، که به عشق ایمان داشت
تا که آن نغمه جانبخش تو از دور شنید
اندر این مزرع آفت زدهء شوم حیات
شاخ امیدی کشت
چشم بر راه تو بودم
که تو کی میآیی
بر سر شاخه سرسبز امید دل من
که تو کی میخوانی؟
پوپکم! یادت هست؟
در دل آن شب افسانهای مهتابی
که بر آن شاخه پریدی
لحظهای چند نشستی
نغمهای چند سرودی
گفتم: این دشت سیه خوابگه غولان است
همه رنگ است و ریا
همه افسون و فریب
صید هم چون تویی، ای پوپک خوش پروازم
مرغ خوش خوان و خوش آوازم
به خدا آسان است
این همه برق که روشنگر این صحراهست
پرتو مهری نیست
نور امیدی نیست
آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی است
همه گرگ و همه دیو
در کمین تو و زیبایی تو
پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو
مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری
همه دیو اَند کمین کرده، نبینند تو را
دور از دست وفا، پنهان از دیده عشق
نفریبند تو را، نفریبند تو را…
ماندن یا رفتن
ماندن، سنگ بودن است و رفتن، رود بودن .
بنگر که سنگ بودن به کجا می رسد جز خاک شدن ،
و رود بودن به کجا می رود جز دریا شدن ...
دکتر شریعتی
با تو ...... بی تو
با تو رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد باتو، دریا با من مهربانی می کند باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند باتو، من با بهار می رویم باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم باتو، من در هر شکوفه می شکفم باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم باتو، من در روح طبیعت پنهانم باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند. بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند بی تو، من با بهار می میرم بی تو، من در عطر یاس ها می گریم بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم. بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم. درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
دکتر شریعتی:
دائما و شب و روز تمام لحظاتمان را کار می کنیم تا بخوریم…
نه اینکه می خوریم تا زندگی کنیم….
ما کوچکترین لحظه تامل در خویش را نداریم
و این لحظه ها هر روز بیشتر از ما گرفته می شود
شیعه امروز !!
شیعه امروز همان شیعه ای که پاک ترین و تند ترین ایمانها را به علی دارد ، به علی عشق می ورزد.
حتی بر خلاف اسلام ، بر خلاف رضایت شخص علی او را بر مقام الهی می رسانند و علی اللهی و .... می شوند.
باز علی را تنها در یک چهره می بیند ، یک بعد علی را می شناسد و دیگر فضائل و ابعاد این روح چند بُعدی را نادیده می انگارد.
با آنها آشنا نیست و علی بیش از آنچه به شور اخلاص شیعه اش نیازمند باشد به این نیاز دارد که او را و تمام او را شیعه پاک اعتقادش بشناسد.
بی شک از عوام شیعه چنین انتظاری ندارد اما از خواصِ شیعه ، از آدم روشنفکر شیعه چنین توقعی دارد.
کسی که شیعه علی است باید او را در همه چهره هایش بشناسد....
<<دکتر علی شریعتی>>
(انسان بی خود ، ص ۴۱۵)
+ نوشته شده در ساعت 16:44 توسط m-a | 2 نظر
فریاد استعمار
وه که چه زمینه آماده ای برای استعمار که فریاد بکشد :
- آزاد شو .
- از چی ؟
- دیگر « از چی » ندارد ؛ داری خفه می شوی ، هیچ چیز نداری ، محرومی ، آزاد شو ! از همه چیز آزاد شو !
آنکه در زیر سنگین ترین بارها خفته است و دارد خفه می شود ، فقط به نفس آزاد شدن و برخواستن از زیر آوار خفقان و فشار می اندیشد ، نه به چگونه آزاد شدن ، چگونه برخواستن !
زن آزاد می شود اما نه با کتاب و دانش و ایجاد فرهنگ و روشن بینی و بالا رفتن سطح شعور و سطح احساس و سطح جهان بینی ، بلکه با قیچی !
قیچی شدن چادر !
زن یک باره روشنفکر می شود !
«زن ، حیوانی که خرید می کند » ! تعریف جامع و مانعی که ارسطو از انسان می کند - «انسان ، حیوان ناطق » است - در زن ، تبدیل می شود به « انسان ، حیوانی که خرید می کند ».
یکی از همین مجلات مخصوص زن شرقی ، نوشته بود که در تهران از سال ۱۳۳۵ تا ۴۵ ، مصرف لوازم آرایش ۵۰۰ برابر شده است و موسسات زیبایی ۵۰۰ برابر.
۵۰۰ برابر رقم بسیار سنگینی است معجزه است ! ، در طول تاریخ بشر سابقه ندارد.
البته در سال ۴۵ ، اگر همین نسبت تصاعدی را تا امسال حساب کنیم.... من که عقلم قد نمی دهد.
در جامعه ، هر مصرفی ، مصرف هایی را تداعی می کند ، مثلا همین که قبایم عوض شد و کت و شلوار جایش را گرفت ، گیوه ام نیز فرق می کند و کفش می شودو......
برای عوض کردن مصرف باید عقیده ، تیپ ، سلیقه و سنت تاریخ و جامعه را نابود کرد ؛ این است که سرمایه داری برای دستمالی ، قیصریه را آتش می زند.
اکنون که باید تغییر پیدا کند و متفکرین و آگاهان جامعه ، ناشی و بی خبرند پس چه بهتر که من - سرمایه دار - دست به کار شوم و قالب هایم را آماده کنم تا همین که زن از قالب های سنتی اش در آمد ، قالب های خود بر سرش زنم و به شکلیش در آورم که می خواهم ، و آنگاه او را - به جای خودم - مامور در هم ریختن جامعه خودش کنم. به اصطلاح مشهور فرانکو :« ستون پنجم » نیروی خارجی ، در داخل !
« دکتر علی شریعتی »
(زن ، ص ۱۰۹ و ۱۱۰ )
جملات قصار2
*کیست که تنها آروزی همیشگی اش در این جهان این باشد که تنها چیزی را که از این جهان آرزو می کند از دست بدهد؟
*آن ها که از در می آیند و می روند چهارپایان نجیب و ساکت تاریخ اند حادثه ها را تنها کسانی در زندگی آدمی آفریده اند که از پنجره ها بیرون جسته اند و... یا به درون پریده اند.
*چقدر دعا می کنم که: بعضی اصوات را نشنونی بعضی رنگ ها نبینی بعضی افکار را نفهمی بعضی حالات را حس نکنی
*با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.
*وقتی در صحنه حق و باطل نیستی وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه ات نیستی هرکجا که خواهی باش چه در نماز ایستاده باشی چه به شراب نشسته باشی هر دو یکی است
*حوادث انسان های بزرگ را متعالی و آدم های کوچک را متلاشی می کند.
*این سه راهی است که در پیش پای هر انسانی گشوده است: پلیدی پاکی پوچی
*شرف مرد هم چون بکارت یک دختر است اگر یک بار لکه دار شد دیگر هرگز جبران پذیر نیست
*چقدر دوست دارم این سخن مسیح را « از راه هایی مروید که روندگان آن بسیارند از راه هایی بروید که روندگان آن کم اند»
*آدم بالاخره می میره حالا من به اسهال خونی بمیرم بهتره یا به خاطر حرفم؟
جملات قصار
1: دو بیگانه هم درد از خویش بی درد یا نا هم درد با هم خویشاوندترند
.2:انسان نقطه ای است میان دو بی نهایت: بی نهایت لجن بی نهایت فرشته
3:آن گاه که تقدیر واقع نگردید از تدبیر نیز کاری ساخته نیست.
4:مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.
5:اساسا <<خوشبختی>> فرزند نامشروع <<حماقت>> است.
6: اگر توانستی (( نفهمی)) می توانی خوشبخت باشی !
7:جامعه دو طبقه دارد:
یک= طبقه ای که می خورد و کار نمی کند
دو= طبقه ای که کار می کند و نمی خورد.
8:چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها که به این مردم آسایش و خوشبختی بخشیده است.
9:تمام بدبختی های آدم مال این دو کلمه است یکی داشتن و یکی خواستن
10:چقدر ندانستن ها و نفهمیدن ها که از دانستن ها و فهمیدن ها بهتر است.
طاقت فرساترین درد تنهائی است.
حتی برای خدا « طاقت فرسا » ترین دردها تنهائی است ،
بی آشنا بودن است ،
گنج بودن و در ویرانه ماندن است ،
وطن پرست بودن و در غربت بودن است .
عشق داشتن و زیبائی نیافتن است ،
زیبا بودن و عشق نجستن است ،
نیمه بودن است ناتمام زیستن است
بی انتظار گشتن است ،
چنگ بودن و نوازنده نداشتن است ،
نوازنده بودن و چنگ نداشتن است
متن بودن و خواننده نداشتن است
در خلا زیستن است ،
برای هیچ کس بودن است
برای زنده بودن کسی نداشتن است
بی ایمان بودن است
بی بند و بی پیوند و آواره بودن است
جهت نداشتن است
دل به هیچ پیوندی نبستن است
جان به هیچ پیمانی گرم نداشتن است .
اینها درد های وحشی بود
دردهای دل های بزرگ و روح های عالی
چگونه انسان می تواند باشد و رنج نکشد ،
باشد و دردمند نباشد ؟
من به جای بی رنجی و بیدردی همیشه آرزو می کرده ام که خدا مرا به غصه ها و گرفتاری های پست و متوسط روزمره مبتلا نکند ، بکند اما روحم ، دلم ، احساسم را در سطحی که این دست اندازهای پست را حس کند پایین نیاورد ، چه کسانی از چاله وله های راه رنج می برند و خسته می شوند و به ناله می آیند ؟ کسانی که می خزند بیشتر ، آنهایی که می روند کمتر ،آنها که می پرند هیچ
در فنای خویش بقا یافتن!
انسان فواره ای است که از قلب زمین عصیان می کند
و در این جستن شتابان و شورانگیزش ،
هر چه بشتر اوج می گیرد
بیشتر « پریشان و تردیدزده » می شود .
اندک اندک هیجانش آرام می گیرد
و میل بازگشت او را در انتهای راه انحنایی میافکند
که هم صعود است هم رجعت
فرار و بازگشت با هم در ستیزند
به آخرین قله ی رهایی که می رسد
ناگهان احساس می کند که در فضا معلق مانده است .
در برزخ میان زمین و اسمان بلاتکلیف و بی پناه نمیداند چه کند؟
از آنجا ، افق تا افق جهان را می نگرد که صحرای خلوت و بیابان حیرت است .
از رهایی اینچنین به بی سرانجام تنها ماندن
در چین و شکن های گیسوان مواج آب فرو می برد و
در عمق زمردین استخر زلال خویش پنهان می سازد و
با نفی خویش
در پیش چشمان آزاردهنده تنهایی در آغوش وصال خویشاوندی بودن
خویش را ایمان و ارامش می بخشد ،
خویشتن خالی و ناپایدار و ارزانش را از « بودن » لبریز می کند ،
درونش از وجود موج می زند .
چه زیبا و عمیق است
این دیالکتیک صوفیانه ی وحدت وجود در فرهنگ سرشار و…* شرق
در فنای خویش بقا یافتن!
خدایا دل مرا آنقدر صاف بگردان تا قبل از پایین آمدن دستم دعایم مستجاب گردد.
عشق یا دوست داشتن
“… دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی، اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سرزند بیارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج مییابد…”
“… عشق با شناسنامه بیارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد. اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست…”
مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر
رنج زن
و
زن عشق می کارد و کینه درو می کند....
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....
می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی .....
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ........
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ..........
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .........
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .........
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .........
و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد.....
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد .......
« دکتر علی شریعتی »
+ نوشته شده در ساعت 14:36 توسط m-a | 6 نظر
پدر ، مادر ، ما متهمیم
پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!
تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!
اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟
اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!
و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.
کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را...
بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...
بردگی
و ناگهان دیدم در کنار فرعون ها و قارون ها که به بردگیمان می خریدند و به بیگاریمان می کشیدند، دیگرانی نیز به نام جانشینان پیامبران سرکشیدند، روحانیان رسمی.
دکتر علی شریعتی
پیام دکتر به نسل جوان
ای جوان
تو میدانی و همه میدانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،
از آوردن برق امیدی در نگاه من،
از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.
تو میدانی و همه میدانند که
شکنجه دیدن بخاطر تو،
زندانی کشیدن بخاطر تو،
و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است!
از شادی توست که من در دل میخندم ،
از امید رهائی توست که برق امید در چشمان خستهام میدرخشد
و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم.
نمیتوانم خوب حرف بزنم،
نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جملههای ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،
دریاب! دریاب!
من تو را دوست دارم.
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،
هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند،
شاهد بودهاند وشاهد هستند.
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
و آینده تو تنها آرزوی من ...
سوتک
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی،
دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را...
شعری از دکتر شریعتی
+ نوشته شده در ساعت 20:50 توسط m-a | نظر بدهید
با شدتی وحشیانه و جنون آمیز
آن چنان که قلبم را سخت به درد آورد
آرزو کردم ای کاش هم اکنون همچون مسیح
بی درنگ آسمان از روی زمین برم دارد
یا لااقل همچون قارون زمین دهان بگشاید
و مرا در خود فرو بلعد اما …
نه من نه خوبی عیسی را داشتم
و نه بدی قارون را
من یک “متوسط” بی چاره بودم
و ناچار محکوم که پس از آن نیز
” باشم و زندگی کنم “
نه ، باشم و زنده بمانم
و در این “وادی حیرت”
پر هول و بیهودگی سرشار، گم باشم
و همچون دانه ای
که شور و شوق های روییدن دردرونش خاموش می میرد
در برزخ شوم این “پیدای زشت “
و آن “ناپیدای زیبا” خرد گردم
که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ماست
در برزخ دوسنگ این آسیای بی رحمی که …
“زندگی ” نام دارد
همچون قطره ای بر نیلوفر
شبنمی افتاده به چنگ شب حیات
آرام و بی نشان
در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ
نشسته ام و چشم های خاموشم را
به لب های کبود مشرق دوخته ام …
پرستوهای بی بهار من !
قاصدک های آواره در باد،بازگردید!
علی شریعتی
دکتر علی شریعتی
قضاوت
ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه
رفتن کسی قضاوت کنم, کمی با کفش های او راه بروم
معلم
من ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن
را به من بیاموزد نه اندیشه ها را
اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا است او جانشین تمام نداشتن ها است
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥