هوش هیجانی …
اصطلاح هوش هیجانی برای اولین بار در دهه 1990 توسط دو روانشناسانی به نامهای جان مایر و پیتر سالووی مطرح شد. تئوری هوش هیجانی، دیدگاهی جدید درباره پیش بینی عوامل مؤثر بر موفقیت و همچنین پیشگیری اولیه از اختلالات روانی، فراهم میکند که تکمیل کننده علوم شناختی، علوم اعصاب و رشد کودک است. قابلیت های هیجانی، برای تدبیر ماهرانه روابط با دیگران، بسیار حائز اهمیت است. خودآگاهی هیجانی نخستین جزء هوش هیجانی است، خودآگاهی یعنی داشتن درکی عمیق از هیجانات، نیرومندیها، ضعف ها و احتیاجات و فعالیتهای شخصی، به بیان دقیق تر صادق بودن با خود و دیگران است (گلمن، 1995).
مغز هیجانیویرایش
برای درک تسلط مقتدرانه هیجانها بر ذهن خردورز - و اینکه چرا احساسات و منطق تا این حد با هم در میافتند - نحوه تکامل مغز را بررسی میکنیم. اندازه مغز انسان که از حدود ۱۳۵۰ گرم یاخته عصبی و مایع سلولی تشکیل میشود، تقریباً سه برابر مغز بستگان نزدیک او در زنجیره تکامل، یعنی نخستینهای غیر انسان است. در طول میلیونها سال تکامل، مغز از پایین به سمت بالا تکامل یافته و مراکز بالاتر آن از بسط و تفصیل قسمتهای پایینتر و کهن تر به وجود آمدهاند.(رشد مغز در جنین انسان تقریباً همین مسیر تکاملی را طی میکند)
ابتدایی ترین بخش مغز در تمام گونهای عصبی شان، سیستمی حداقلی نیست، ساقه مغز است که قسمت فوقانی نخاع شوکی را احاطه کرده است. این ریشه مغز، اعمال حیاتی ابتدایی مانند تنفس و سوخت و ساز اندامهای دیگر بدن را تنظیم میکند و کنترل واکنشها و حرکات قالبی را بر عهده دارد. نمیتوان گفت که این مغز ابتدایی، فکر میکند یاقدرت یادگیری دارد، بلکه بیشتر مجموعهای از تنظیم کنندهای از قبل برنامه ریزی شده است که بدن را آن گونه که باید به حرکت وا میدارد و به گونهای واکنش نشان میدهد که ادامه حیات را ممکن سازد.
در عصر خزندگان این مغز حاکمیت داشت. ماری را مجسم کنید که به نشانه تهدید به حمله، فش فش میکند. مراکز هیجانی از ابتدایی ترین ساختارهای مغز، یعنی ساقه مغز، سر بر آوردند. میلیونها سال بعد در طول دوران تکامل، از این قسمتهای هیجانی، مغز متفکر یا قشر تازه مخ پدید آمد، یعنی پوسته بزرگی که متشکل از بافتهایی در هم پیچیده که لایههای فوقانی مغز را تشکیل میدهند.
این واقعیت که مغز متفکر از مغز هیجانی به وجود آمده است، رابطه میان فکر و احساسات را آشکار تر میسازد، به این صورت که خیلی پیش از آنکه مغز منطقی پدید آید، مغز هیجانی وجود داشته است. تکامل مراکز قدیمی هیجانی از قطعه بویایی شروع شد و این مراکز در نهایت به قدری بزرگ شدند که قسمت فوقانی ساقه مغز را احاطه کردند.
در مراحل اولیه، مرکز بویایی از لایههای عصبی باریکی تشکیل میشد که برای تجزیه و تحلیل بو به کار برده میشدند. یک لایه از این یاختهها، آنچه را که فرد بوییده بود میگرفت و به دستههای مختلف طبقهبندی میکرد. خوردنی یا سمی، جفت جنسی، دشمن یا طعمه. لایه دوم یاختهها از طریق سیستم عصبی، پیامهای بازتابی را ارسال میکرد تا به بدن دستور لازم را بدهد: گاز گرفتن، از دهان بیرون ریختن، نزدیک شدن، گریختن، تعقیب کردن و شکار. با پدید آمدن اولین پستانداران، لایههای جدید و اصلی مغز هیجانی به وجود آمدند، این لایهها که ساقه مغز را در بر گرفتهاند به نانی حلقوی شباهت دارند که ته آن را گاز زده باشند، یعنی جایی که ساقه مغز میان آن قرار گرفته است. از انجا که این قسمت مغز به دور ساقه مغز حلقه زده و آن را در میان گرفته است، به آن دستگاه لیمبیک (دستگاه کناری) میگویند که ریشه لغوی آن "Limbus" به معنای حلقه است. این محدوده عصبی جدید، هیجانهای مناسب را به مجموعه مغز اضافه کرد. در مواقعی که اسیر اشتیاق یا غضب، یا سراپا غرق عشق یا ترس و وحشت میشویم، در واقع دستگاه لیمبیک است که مارا در چنگال خود دارد.[۵]
«آمیگدال» یا بادامه ساختاری است که در دستگاه کناری قرار گرفته است و مرکز آگاهی هیجانرفتاری در سطح نیمهخودآگاه است. بادامه وضعیت جاری هرکس را در ارتباط با محیط اطراف و افکار به دستگاه کناری میفرستد و براساس ارتباطی که با هیپوتالاموس دارد، قادر است پاسخهای هیجانرفتاری مناسب را در ما به وجود آورد مانند راست شدن موها در زمان ترس، گشاد شدن مردمک چشم در زمان شادی، افزایش ضربان قلب در زمان خشم، بههمین دلیل بادامه را بخش اصلی نظام پاداشدهنده و تنبیهکننده و مرکز تنظیمی در هوش هیجانی مینامند که در اصطلاح به آن مغز هیجانی گفته میشود.
کاربردهای هوش هیجانی در زندگیویرایش
هوش هیجانی به دلیل کاربردهایی که دارد، جایگاهی ویژه برخوردار است. بخصوص در مورد کودکان، بسیار مفید می باشد. هوش هیجانی به کودکان کمک میکند تا در موقعیتهای تهدید کننده و خطرناک، واکنش مناسب تری برای نجات خود انجام دهند. همچنین با کمک هوش هیجانی می توانند به ریشههای غم و شادی در خود پی ببرند و آن را مدیریت کنند. حساسیت و هوش هیجانی بالاتر به کودکان کمک میکند تا نیازهای دیگران را درک کنند و حداقل با همدلی به آنها کمک کنند و با کنترل بر احساسات خود، حس مسئولیت پذیری را در خود تقویت کنند. در مجموع هوش هیجانی به خصوص به کودکان ما کمک میکند تا یادگیری بهتری داشته باشند و خوشحال تر و سالم تر و موفق تر از دیگران باشند.[۷]
همچنین متون علم مدیریت بر این باور هستند که رهبران و مدیران با هوشهای هیجانی بالاتر، توان بیشتری برای هدایت سازمان تحت کنترل شان دارند. یافتههای جدید نشان میدهد کارکنانی که دارای وجدان کاری و احساس وظیفه شناسی بالایی هستند اما فاقد هوش هیجانی و اجتماعی هستند در مقایسه با کارکنان مشابهی که از هوش هیجانی بالایی برخوردارند، عملکرد ضعیف تری دارند.[۸]
چگونگی آموزش در کودکیویرایش
والدین باید بیشتر از هر چیز به فکر داشتن اطلاعات درباره احساسات و هیجانات باشند. باید محیطی را ایجاد کرد که همه به بیان احساسات خود بپردازند. از بچه خواسته شود احساسات خود را نقاشی کند و یا به زبان بیاورد. احساس امنیت و فضای حمایتی نیز به این روند کمک خواهد کرد.[۹]
واقعیت آن است که کودکان، هیچگاه آنچه را که شما میگویید، انجام نمیدهند، اما همیشه در پایان آنچه را که شما انجام میدهید به انجام میرسانند. بنابراین، پیش از اینکه ما به کودک خود فکر کنیم که چگونه میتوانیم، هوش هیجانی او را پرورش دهیم یا هیجانهای او را مدیریت کنیم، بهتر است، ابتدا به فکر فراگیری روشهایی برای مدیریت هیجانهای خود باشیم، آنگاه خواهیم دید که آنها چطور میتوانند، عواطف و احساسهای خود را مدیریت نمایند. برای پرورش هوش هیجانی و اجتماعی در فرزندان خود، نباید منتظر بمانیم که تنها خود آنها با ما ارتباط برقرار کنند. بلکه ما نیز باید محرکی برای برقراری ارتباط با آنها باشیم. هرچند این سخن، به این معنا نیست که آنها قادر به برقراری ارتباط نیستند. زیرا آنها درست از زمانی که به دنیا میآید، بدون اینکه هیچ کلمهای را بشناسند، میتوانند با دیگران ارتباط برقرار کنند.
والدین با صحبت کردن، مکث کردن، توجه کردن به بیان احساسها و هیجانهای نوزاد و کودک خود، دادن فرصت تمرین هیجانها به او در محیط بازی، ارائه الگوی تقویت و مشاهدهای و نوازشگری میتوانند، سنگ بنای ارتباط اجتماعی و پرورش هوش هیجانی را در کودکان بنا کنند.
عوامل مؤثر در هوش هیجانیویرایش
سالووی توصیف مبنایی خود را از هوش هیجانی بر اساس نظریات گاردنر در مورد استعدادهای فردی ، قرار میدهد و این تواناییها را به پنج حیطه اصلی بسط میدهد.
شناخت عواطف شخصی: خود آگاهی- تشخیص هر احساس به همان صورتی که بروز میکند- سنگ بنای هوش هیجانی است. توانایی نظارت بر احساسات در هر لحظه برای به دست آوردن بینش روان شناختی وادراک خویشتن، نقشی تعیین کننده دارد. ناتوانی در تشخیص احساسات واقعی، ما را به سردرگمی دچار میکند. افرادی که نسبت به احساسات خود اطمینان بیشتری دارند، بهتر میتوانند زندگی خویش را هدایت کنند. این افراد درباره احساسات واقعی خود در زمینه اتخاذ تصمیمات شخصی از انتخاب همسر آینده گرفته تا شغلی که بر میگزینند، احساس اطمینان بیشتری دارند.
به کار بردن درست هیجان ها : قدرت تنظیم احساسات خود، توانایی و مهارت عاطفی است که بر حس خود آگاهی متکی میباشد و شامل ظرفیت شخص برای تسکین دادن خود، دور کردن اضطرابها، افسردگیها یا بی حوصلگیهای متداول و پیامدهای شکست، است. افرادی که به لحاظ این توانایی ضعیفند، به طور دایم با احساس نومیدی و افسردگی دست به گریبانند، در حالی که افرادی که در آن مهارت زیادی دارند، با سرعت بسیار بیشتری میتوانند ناملایمات زندگی را پشت سر بگذارنند.
برانگیختن خود: برای جلب توجه، برانگیختن شخصی، تسلط بر نفس خود و برای خلاق بودن لازم است سکان رهبری هیجانها را در دست بگیرید تا بتوانید به هدف خود دست یابید. خویشتن داری عاطفی- به تاخیر انداختن کامرواسازی و فرونشاندن تکانشها -زیر بنای تحقق هر پیشرفتی است. توانایی دستیابی به مرحله غرقه شدن در کار، انجام هر نوع فعالیت چشمگیر را میسر میگرداند. افراد دارای این مهارت، در هر کاری که بر عهده میگیرند بسیار مولد و اثر بخش خواهند بود.
شناخت عواطف دیگران: همدلی، توانایی دیگری که بر خود آگاهی عاطفی متکی است ، "مهارت ارتباط با مردم" است. افرادی که از همدلی بیشتری برخوردار باشند، به علایم اجتماعی ظریفی که نشان دهنده نیازها یا خواستههای دیگران است توجه بیشتری نشان میدهند. این توانایی، آنان را در حرفههایی که مستلزم مراقبت از دیگرانند، تدریس، فروش و مدیریت موفق تر میسازد.
حفظ ارتباط ها :بخش عمدهای از هنر برقراری ارتباط، مهارت کنترل عواطف در دیگران است، مانند صلاحیت یا عدم صلاحیت اجتماعی و مهارتهای خاص لازم برای آن. اینها تواناییهایی هستند که محبوبیت، رهبری و اثر بخشی بین فردی را تقویت میکنند. افرادی که در این مهارتها توانایی زیادی دارند، در هر آنچه که به کنش متقابل آرام با دیگران باز میگردد بخوبی عمل میکنند، آنان ستارههای اجتماعی هستند.
البته افراد از نظر تواناییهای خود در هر یک از این حیطهها، با یکدیگر تفاوت دارند و ممکن است بعضی از ما برای نمونه در کنار آمدن با اضطرابهای خود به طور کامل موفق باشیم، اما در تسکین دادن نا آرامیهای دیگران چندان کار آمد نباشیم. بدون شک، زیر بنای اصلی سطح توانایی ما، عصب است اما مغز به طرز چشمگیری شکل پذیر است و همواره در حال یادگیری است.
سستی افراد را در مهارتهای عاطفی میتوان جبران کرد: هرکدام از این حیطهها تا حد زیادی نشانگر مجموعهای از عادات و واکنش هاست که با تلاش صحیح، میتوان آنها را بهبود بخشید.[۱۱]
رابطۀ هوش هیجانی با فریب و دروغگوییویرایش
گاهی گفته میشود که افراد دارای «هوش هیجانی» بالا، توانایی فوقاالعادهای در تشخیص فریب و دروغگویی دیگران دارند. در سال ۲۰۱۲ مقالهای در مجلۀ «روانشناسی جرم شناسی و کیفر شناختی» انجمن روانشناسی انگلستان به چاپ رسید که در آن پروفسور «استیفِن پورتِر» رئیس «مرکز پیشرفت روانشناسی و قانون»، با استفاده از آزمونهای استاندارد شدۀ شانزده گانه، هوش هیجانی دواطلبان را مورد ارزیابی قرار داد. سپس از شرکت کنندگان خواست که به ۲۰ نوار ویدئویی نگاه کنند. این نوارهای ضبط شده مربوط به مردمانی از نقاط مختلف جهان بود که از دیگران می خواستند برای یافتن و بازگرداندن ایمن و سالم یکی از اعضای خانوادهشان که مفقودالاثر شده بود به آنها کمک کنند. نیمی از این نوارهای ویدئویی مربوط به کسانی بود که بعدها مسئولیت مفقود شدن و یا قتل عضو خانواده خود را در دادگاه پذیرفته و به آن اعتراف کرده بودند. زمانی که شرکت کنندگان نوارها را تماشا می کردند، از آنها درخواست شد که دربارۀ راستگویی یا دروغگویی این افراد قضاوت کنند و به این ترتیب نحوۀ قضاوت شرکت کنندگان با ارزیابی هوش هیجانی آنها مورد مقایسه قرار گرفت. پروفسور پورتر، به این نتیجه رسید که افراد دارای هوش هیجانی و اعتماد به نفس بالا، کسانی را با صداقت ارزیابی کردند که به صورت احساسی، تکهای از لباس گم شدگان خود را به دیگران نشان می دادند و درخواست کمک می کردند طوری که حس دلسوزی دیگران را تحریک کنند. با این حال بین قضاوت افراد دارای هوش هیجانی بالا و دیگران تفاوت زیادی وجود نداشت، بنابراین حتی افراد با هوش هیجانی بالا نیز قادر نیستند بین راستگویی و دروغگویی تشخیص درست و قابل اعتمادی ارائه دهند.
هوش هیجانی (Emotional Intelligence) که به اختصار EI گفته میشود و معمولاً معیار ارزیابی آن را «ضریب هوش هیجانی» یا EQ مینامند، به توانایی، ظرفیت یا مهارت ادراک، سنجش و مدیریت هیجانات خود و دیگران، دلالت دارد. البته به دلیل تازه بودن نسبی این ایده، تعریف دقیق آن هنوز در بین روانشناسان مورد اختلاف است.
در سال 1920، «تورن دایک» در دانشگاه کلمبیا از عبارت هوش اجتماعی برای تشریح مهارت کنار آمدن با سایر مردم استفاده کرد. در سال 1975، «هاوارد گاردنر» ایده هوش چندگانه را مطرح کرد. او هشت نوع هوش را در دو دسته کلّی هوش میان فردی (interpersonal) و هوش درون فردی (intrapersonal) برشمرد. بسیاری از روانشناسان از جمله گاردنر اعتقاد دارند که معیارهای سنتی ارزیابی هوش، مثل آزمونهای ضریب هوشی (IQ) قادر به تشریح توانائیهای شناختی نیستند.
عبارت هوش هیجانی ابتدا در سال 1985 توسط «وین پین» مطرح شد امّا توسط «دانیل گلمن» در سال 1995 محبوبیت یافت. بیشترین پژوهشها در این زمینه توسط «پیتر سالووی» و «جان مایر» در دهه 90 صورت گرفته است. آنها به این نتیجه رسیدند که ظرفیت ادراک و فهم هیجانات، عامل جدیدی را در شخصیت افراد تشکیل میدهند. مدل سالووی- مایر، هوش هیجانی را به صورت ظرفیت درک اطلاعات هیجانی و استدلال در هنگام وجود هیجان تعریف میکند. آنها توانائیهای هوش هیجانی را به چهار زمینه زیر تقسیم میکنند:
توانایی درک و تشخیص دقیق هیجانات خود و دیگران
توانایی استفاده از هیجانات برای تسهیل تفکر
توانایی درک معانی هیجانات
توانایی مدیریت و اداره کردن هیجانات
اندازهگیری هوش هیجانی
تفاوت بین هوش و دانش در زمینه شناخت کاملاً روشن است. در پژوهشهای روانشناسی عموماً نشان داده شده است که ضریب هوشی (IQ)، معیار قابل اطمینانی برای سنجش ظرفیت و توانایی شناختی افراد است و در طول زمان تغییر نمیکند. امّا در زمینه هیجانات، تفاوت بین هوش و دانش چندان مشخص نیست و برخی ناسازگاریها در تعاریف فعلی از هوش هیجانی و معیارهای آن وجود دارد. برخی از روانشناسان معتقدند که هوش هیجانی پویاست و قابل یادگیری و افزایش میباشد، در حالی که برخی دیگر هوش هیجانی را نیز ثابت و غیرقابل افزایش میدانند.
ع: peterstark.com
اکثر مردم بر این باورند که اگر فردی ضریب هوشی بالا و عملکردی بسیار خوب در دوران تحصیل داشته باشد، آینده حرفهای موفقی خواهد داشت. اگرچه ضریب هوشی بالا عاملی موثر در موفقیت حرفهای افراد است، اما قطعا تضمینکننده آن نیست.
طی تحقیقاتی که همراه با کارشناسان نیروی انسانی انجام شده است به این نکته اشاره شده است که بسیاری از مدیران بهرغم داشتن ضریب هوشی بالا متاسفانه هوش هیجانی پایینی دارند. از هوش هیجانی به عنوان توانایی شناسایی، ارزیابی و کنترل احساسات خود، دیگران، و گروه یاد شده است.
چهار جزء اصلی هوش هیجانی
شناخت احساسات خود- توانایی تشخیص و درک احساسات شخصی، اولین کلید موفقیت است. با درک احساسات خود، میتوانید آنها را به رسمیت شناخته و بدانید که چگونه قادر هستند افکار و رفتار شما را تحت تاثیر قرار دهند، نقاط ضعف و قوت خود را شناسایی کنید و اعتماد به نفس خود را افزایش دهید.
مدیریت احساسات خود- کلید مدیریت موفق توانایی تغییر سریع در صورت پی بردن به رفتارهای نادرستی است که کمکی به تحقق اهداف یا برقراری ارتباطات نمیکنند. احساس خشم برای همگان قابل درک است. افرادی که هوش هیجانی بالایی دارند به خوبی میدانند برقراری ارتباط با کارکنان در حالت عصبانیت کمک زیادی به تحقق اهداف نمیکند، به همین دلیل آنان آگاهانه در این حالت تصمیم میگیرند تا با چنین افرادی صحبت نکنند تا اینکه آنان بتوانند در موقعیتی بهتر احساسات خود را بدون خشم ابراز کنند و در نهایت به نتایج مورد نظر خود دست یابند.
تفسیر دقیق احساسات دیگران- قدم دیگر توانایی تفسیر ارتباطات کلامی و غیرکلامی دیگران و آگاهی از احساسات پنهان پشت هر ارتباط است.
مدیریت روابط خود و دیگران– در صورتداشتن هوش هیجانی بالا شما قادر به درک و مدیریت احساسات شخصی خود و درک احساسات و افکار دیگران هستید و مهمتر از همه اینکه از هر آنچه خود انجام میدهید و به زبان میآورید، شناختی مناسب دارید. این نکته تاثیر منحصربهفردی بر اعمال، ارتباطات و احساسات اطرافیان شما خواهد داشت.
مطالعات انجام شده توسط دنیل گلمن، نویسنده چندین کتاب در حوزه هوش احساسی و اجتماعی تایید کرده است که ضریب هوشی افراد به اندازه 10 الی 20 درصد بر میزان موفقیت شغلی آنان تاثیر دارد. برخورداری از ضریب هوشی بالا تاثیر بسزایی بر توان رهبری شما دارد، اما هوش هیجانی تاثیر به مراتب بیشتری خواهد داشت.
در اینجا به چند روش جهت افزایش هوش هیجانی و برقراری روابط مستحکمتر و تجربه یک مدیریت موفق می پردازیم:
گوش کنید: افراد زمانی که به سخنانشان گوش میکنید، بیشتر پذیرای نظرات شما هستند. با گوش دادن به حرفهای دیگران، به طور غیر مستقیم به عقاید آنان احترام میگذارید. هربار که این عمل را به خوبی انجام میدهید نه تنها نشان میدهید که برای افکار آنان ارزش قائل هستید، بلکه نکتهای جدید در تعامل با آنها فرا میگیرید.
احساس را بشناسید: نه تنها توانایی شناخت و درک احساسات خود، بلکه قدرت شناخت احساسات دیگران عاملی کلیدی در برخورداری از هوش هیجانی است.
رفتارها و اعمال غیر کلامی را درک کنید: اگرچه تشخیص احساس فرد از طریق حرکات بدنی وی امری دشوار است، اما گاهی میتوانید احساسات آنان را از طریق پیامهای غیرکلامی درک کنید.
خود را در موقعیت آنان قرار دهید: یکی از بهترین روشها برای شناخت و درک احساسات دیگران این است که از خود بپرسید «اگر من در این موقعیت قرار میگرفتم، چه احساسی داشتم؟» در صورتی که قادر باشید خود را در موقعیت دیگران فرض کنید، میتوانید بهراحتی احساسات آنان را درک کنید.
به سرعت سازگار شوید و تغییر کنید: پس از شناخت احساسات خود و دریافت بازخورد از دیگران، باید در صورت ضرورت توانایی سازگاری و تغییر داشته باشید. بهترین نمونه زمانی است که در پی راهی برای حل مشکل دیگران هستید، اما خیلی سریع متوجه میشوید که آنان تمایلی به دریافت کمک شما ندارند. در واقع آنچه آنان واقعا میخواهند گوش دادن شما به سخنانشان است. رهبرانی که هوش هیجانی بالایی ندارند باید به این نکته توجه داشته باشند.
از نقاط ضعف خود باخبر باشید: در صورتی که از نقاط ضعف خود آگاه باشید به راحتی خواهید توانست از کمبودها باخبر شوید و در نتیجه قادر باشید از بازخوردهای اطرافیان سود ببرید.
آرام باشید: افرادی که دارای هوش هیجانی بالا هستند، در صورت بروز تناقضات و استرس قادرند آرامش خود را حفظ کنند، به طور مناسب اظهار نظر کنند، اعمال مقتضی انجام دهند تا اینکه استرس و تناقض ایجاد شده را حل کنند. در نهایت هدف آنان فقط حل کردن مشکل نیست، بلکه برقراری رابطهای مستحکمتر است.
از بازخورد دیگران استفاده کنید: درخواست بازخورد نشانهای از اعتماد و قدرت است. اینکه شما قادر باشید بر اساس بازخورد دریافت شده عمل کنید و در برقراری ارتباطات با دیگران سازگارتر باشید، نه تنها نشانهای از درک مناسب شما از هوش هیجانی است، بلکه توانایی شما را در کنترل موثر روابط با دیگران نشان میدهد. به یاد داشته باشید که با تمرکز بر این هشت نکته قادر خواهید بود هوش هیجانی خود را افزایش دهید، روابطی قویتر در سازمان برقرار کنید و اهداف فردی و سازمانی را تحقق بخشید.